Ecole lacanienne d’Iran

مدرسه لکانی ایران

نمایشنامه دارالمجانین

نمایشنامه دارالمجانین – بخش دوازدهم
اصغر – ببین چطوری این دوتا وحشی رو از هم جدا می کنم؟ فرهاد – وحشی؟! اصغر – اصلن من خود آفرینشم٬ من قدیمترینم دکتر – اه بسه دیگه… تا دو دقیقه پیش از بریدن می ترسید حالا ادای خدایان رو در میاره. یعنی دیگه از بریدن نمی ترسی؟ اصغر – تا موقعی که این جارو دستمه نه! واسه بریدن چی بهتر از جارو! خسرو (رو به اصغر) – مرا سد مکن… اصغر (با تکان دادن جارو) – تو را هزار بار… خسرو – بگذار وظیفه ام را در مورد این ملعون انجام دهم مهین بانو – جیگر وظیفت خسی جون
ادامه مطلب
نمایشنامه دارالمجانین – بخش یازدهم
شیرین – جان با جان و تن با تن بپیوست    تن از دوری و جان از داوری جست مهین بانو – جووووووووون… خسرو – راستی من … همان است که هست… هر چند بر شوربختی شما فرجی نباشد… اصغر – شوووووووووووور یا شو ور؟ بابا بگیرش قال قضیه رو بکن دیگه! شیرین – تو خسروی خسروی من باش… آیا این گزافه است؟ می دانستم… می دانستم داستان مرگ تو آسان نیست… داستان مرگ تو افسانه ای پرداخته ی آنان است که خوشبختی عشاق را نتوانند دید… فرهاد ( با کمی غیض رو به دکتر ) – این که دیگر رنگ
ادامه مطلب
نمایشنامه دارالمجانین – بخش دهم
خسرو – یاوه سرایی هماره گناهی نابخشودنی است٬ بویژه در عشق! فرهاد (مستاصل٬ رو به دکتر) – فکر می کنم دیگر اینجا جای من نیست. کارم هم که به پایان رسیده … اگه اجازه بدین… موندن من هم داره کارا رو خرابتر می کنه… دکتر – کی گفته کار شما به پایان رسیده؟ (کلنجار دکتر و فرهاد بی صدا ادامه می یابد) شیرین ( رو به مهین بانو) – یعنی این خسروی شهریار است؟ آیا سرنوشت چنین بود که از هر دو داغی که بر سینه دارم٬ در دخمه ای این چنین٬ در این مغاک پرده بر گیرم؟… آیا این
ادامه مطلب
نمایشنامه دارالمجانین – بخش نهم
فرهاد (دوباره به دکتر نگاه می کند٬دکتر لبخند می زند) – منظورتان را متوجه نمی شوم… مهین بانو – ما دنبال فرهاد کوه کن می گردیم. دکتر – یعنی می فرمایین برای همین به اینجا اومدین؟ مهین بانو – وصف شما را از چاکران… یعنی از پرستاران شنیدیم… بی جهت نیست که بین این همه بیمارستان اینجا رو انتخاب کردیم که… فرهاد (کم کم دارد قات می زند) – وصف چی چی؟ مهین بانو – شیرین عشق خود را باز یافته است… شیرین – فرهاد من… پس تو اینجا بودی… می دانستم کسی که از کوه بیفتد٬ پیدا نخواهم کرد
ادامه مطلب
نمایشنامه دارالمجانین – قسمت هشتم
فرهاد – مجلس؟ دکتر – ااااااااااااااه… شیش ماهه که به دنیا نیومدی. یه ذره صبر کنی می بینی. (رو به پرستاران) خب اون مورد فولی ا دو کجاس؟ گفتین مهین بانو و شیرین؟ (پرستاران برای آوردن خانمها خارج می شوند. دکتر رو  به فرهاد) این مورد براتون جالبه. می دونم سوالای زیادی دارین. اصلا امروز شما برای ما جایگاه ویژه ای دارین. من از پرستارا خیلی تعریف دقت و جدیت شما رو شنیدم. (فرهاد سرش را به نشانه ی تشکر تکان می دهد. در چوبی باز می شود و مهین بانو و شیرین وارد می شوند و به آرامی پشت
ادامه مطلب
نمایشنامه دارالمجانین – بخش هفتم
فرهاد (دنباله ی کت دکتر را گرفته سعی می کند او را آرام کند) – حالا اتفاقی نیفتاده که!… این همه عصبانیت؟ برای یک آمار ناقابل؟ (پرستاران گوشه ای کز کرده اند و گاهی در گوش هم چیزهایی می گویند٬ سرشان را تکان می دهند و جلوی لبخندشان را می گیرند) دکتر – ناقابل؟! مث که شمام حالیتون نشده ها! اصلا فهمیدین اینا راجع به بیمارای جدید چی گفتن؟ فرهاد – به گمانم گفتن دو تا بیمار متصل به هم و دو تا بیمار نامتصل به هم… یه همچین چیزی… دکتر (چرتکه ی خاک گرفته ای را از توی کشوی
ادامه مطلب