ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایشنامه دارالمجانین – بخش دهم

خسرو – یاوه سرایی هماره گناهی نابخشودنی است٬ بویژه در عشق!

فرهاد (مستاصل٬ رو به دکتر) – فکر می کنم دیگر اینجا جای من نیست. کارم هم که به پایان رسیده … اگه اجازه بدین… موندن من هم داره کارا رو خرابتر می کنه…

دکتر – کی گفته کار شما به پایان رسیده؟

(کلنجار دکتر و فرهاد بی صدا ادامه می یابد)

شیرین ( رو به مهین بانو) – یعنی این خسروی شهریار است؟ آیا سرنوشت چنین بود که از هر دو داغی که بر سینه دارم٬ در دخمه ای این چنین٬ در این مغاک پرده بر گیرم؟… آیا این سرنوشت غدار نیست؟

مهین بانو – یعنی واقعا آقا خسروی خودمونه؟

خسرو – … خواست من تنها این بود که ترا از عشقی نافرجام٬ از مردکی ناراستین٬ نجات بخشم… نه آنکه دست و پایت را در هاله ی شوم دیگری درهم پیچم و ترا به عشق دیگری دچار سازم…

مهین بانو (با عشوه) – عشق دیگه کدومه جونی… تو عشق خودمی و شیرین خودم…

(فرهاد بلند می شود٬ دکتر دست او را می گیرد و به او اشاره می کند ساکت باشد و ننشیند. اصغر با جارویی در دست وارد می شود٬ ولی مانند ژنرالها جارو را روی دوشش گذاشته است)

دکتر – به به! اصغر آقا! به جای اینکه یه دستی به این بخش بکشی خوب از اون پشت تک مضراب می زدیا!

اصغر – من با پشتم تک مضراب می زدم؟

دکتر – تقریبا دیگه! با اون حرفایی که می پروندی دیگه!

شیرین (تنها کسی که به اصغر بی توجه است) – مرا به عشقی دچار نکردی٬ مرا به چیزی نخواندی که در من نبود…

اصغر – چه لاوی می ترکونه بی مروت!

شیرین – من تنها پژواک ندای رنجهای خود را می شنوم… چهر تو از آن روز که ندیمت شاپور آن را برای من بر کاغذی حک کرد٬ بر ذهن و روانم حک شد…

اصغر ـ آهسته تر برو یاتاقان نزنی یه وخ!

خسرو (با تعجب) – شاپور؟ ندیم من؟!

شیرین – و از آن زمان که اسبت شبدیز مرا به سوی تو آورد مرا وهمی شیرین فراگرفت که دست یافتن بر تو آسان است…

اصغر (که خود را به نزدیک خسرو رسانده٬ سقلمه ای به او می زند) – شبدیزتیم داداش!

خسرو (تکانی می خورد ) – شبدیز دیگر چیست؟

اصغر – ببخشید مثکه شما فراری سوار می شدین؟

شیرین – من از شوری اشک نمی نالم٬ من از داغی خون می نالم٬ خونی که اکنون از زخمهایم بیرون می جهد؟

اصغر – اشک چیه بابا٬ لااقل بگو چیتوز باورمون بشه!

خسرو – اگر نام من موجب ناکامرانی شماست٬ مرا نام مباد!

مهین بانو – اوا مگه میشه خسی جون…

دکتر ( با خنده) – خسی جون! چه بامزه!

شیرین – اگر این زخم به نامی بود٬ به وردی بهبود می یافت… نام و ننگ از چه بهر است؟ آیا نام من می تواند تلخی غمی هزاران ساله را شیرین کند؟

اصغر ( شروع به جارو زدن می کند) – واقعا هم این اسم بود ننه مون رومون گذاشت؟ به خشکی شانس!

خسرو – من فقط برای نجات دادن شما به اینجا آمده ام…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی