ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایشنامه دارالمجانین – قسمت هشتم

فرهاد – مجلس؟

دکتر – ااااااااااااااه… شیش ماهه که به دنیا نیومدی. یه ذره صبر کنی می بینی. (رو به پرستاران) خب اون مورد فولی ا دو کجاس؟ گفتین مهین بانو و شیرین؟ (پرستاران برای آوردن خانمها خارج می شوند. دکتر رو  به فرهاد) این مورد براتون جالبه. می دونم سوالای زیادی دارین. اصلا امروز شما برای ما جایگاه ویژه ای دارین. من از پرستارا خیلی تعریف دقت و جدیت شما رو شنیدم.

(فرهاد سرش را به نشانه ی تشکر تکان می دهد. در چوبی باز می شود و مهین بانو و شیرین وارد می شوند و به آرامی پشت میزی که فرهاد و دکتر نشسته اند می نشینند.)

دکتر – سلام بفرمایین بفرمایین. من دکتر میرفندرسکی هستم و ایشان هم…(به فرهاد اشاره می کند که خودش را معرفی بکند)

فرهاد – فرهاد میرشکاری… خبرن…(چشمش به نگاه خیره ی شیرین می افتد)

مهین بانو ( سقلمه ای به شیرین می زند) – حواست کجاست دختر؟ (رو به دکتر) سلام دکتر. .. دختره پاک هوش و حواسشو از دست داده. به خدا بیرون که بودیم اصلا این جوری نبود.

دکتر – بیمار کیه؟

مهین بانو (به شیرین اشاره می کند) – ایشون.

دکتر – اسمشون؟

مهین بانو – شیرین…

دکتر – نام فامیل؟

مهین بانو – فامیل؟ چطور جرات می کنید؟(با حالت خشم و اعتراض از جایش بلند می شود) لابد از اون بی کس و کارایین که خانواده سلطنتی را نمی شناسین؟

دکتر – سلطنتی؟!

مهین بانو (در حالی که می نشیند) – من مهین بانو هستم، شهبانوی ارمنستان و این هم برادرزاده ام شیرین، شیرین ترین مهبانوی افسانه های عاشقانه…

شیرین (یک دفعه از حالت ماتی در می آید) – می دانستم… می دانستم داستان مرگ تو آسان نیست (رویش را به فرهاد بر می گرداند) داستان مرگ تو افسانه ای پرداخته ی آنانست که خوشبختی عشاق را نتوانست دید… تو که شیر مادیان از کوه روان می کنی، محبوب و اسبش را بر گرده ات می نهی و فرسنگ ها راه می پیمایی، چگونه چنین مردنی سهل و بی مایه می توانست بر تو فرود آید؟

صدای اصغر (از پشت صحنه)- یا قمر بنی هاشم! حالا اینو چی کارش کنیم؟

مهین بانو (رو به فرهاد) – واقعا شما فرهادید؟

فرهاد (تعجب زده به دکتر نگاه می کند. دکتر به او اشاره می کند که جواب شیرین را بدهد. من من کنان) –  من فرهاد میر شکاری هستم… و فکر نمی کنم به آن فرهاد شما ربطی داشته باشد… یعنی فکر می کنم اشتباه گرفته باشین!

صدای اصغر . مصبتو شکر! حالا یه ذره مهربونتر باش! آسمون خدا که زمین نمیاد! ای بخشکی شانس! شانس نیست که، بختکه لامروت!

شیرین – این راست است که بر مزارت گنبدی برساختم، اما هرگز مرگت را باور نکردم… (با صدای آهسته تر) منزلگاه شما هنوز کوه بیستون است؟

صدای اصغر (از پشت صحنه) – نخیر! ستون هم داره به کلفتی تَهِ آفتابه!

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی