ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایشنامه دارالمجانین – بخش هفتم

فرهاد (دنباله ی کت دکتر را گرفته سعی می کند او را آرام کند) – حالا اتفاقی نیفتاده که!… این همه عصبانیت؟ برای یک آمار ناقابل؟

(پرستاران گوشه ای کز کرده اند و گاهی در گوش هم چیزهایی می گویند٬ سرشان را تکان می دهند و جلوی لبخندشان را می گیرند)

دکتر – ناقابل؟! مث که شمام حالیتون نشده ها! اصلا فهمیدین اینا راجع به بیمارای جدید چی گفتن؟

فرهاد – به گمانم گفتن دو تا بیمار متصل به هم و دو تا بیمار نامتصل به هم… یه همچین چیزی…

دکتر (چرتکه ی خاک گرفته ای را از توی کشوی میز در می آورد٬ آن را فوت می کند و شروع می کند به حساب کردن) – خوب این می کنه چن تا؟

فرهاد (شگفت زده) – دو و دو می شود چهار تا…

دکتر – نه دیگه … اگه آمار حالیتون بود اینجوری جواب نمی دادین! دو تا بیمار با دو تا بیمار می کنه چهارتا بیمار٬ گفتن یه بیمار بینشون ناپدید شده پس یکی کم می شه ٬ می کنه سه تا!

فرهاد (هاج و واج) – خب… مثکه حق با شماس!

دکتر – خب از اون طرف قراره یه بیمار خاص هم تو بخش بستری بشه چن تا می کنه؟

فرهاد (خسته) – شما که چرتکه دارین راحت تر حساب می کنین.

دکتر – می شه چهارتا! اون وخ قراره این حیف نونا چند تا مریضو مرخص کنن؟ سه تا! این یعنی فاجعه! فاجعه ی آماری!

پرستار اول (به دکتر نزدیک می شود و در گوشی به او چیزی می گوید و در ادامه ) – ما درسته آمار نخوندیم٬ ولی دست مردم که دیدیم!

دکتر (به پیشانی اش می زند) – ای داد بیداد! پاک یادم رفته بودا! … یه نفر دیگه ام قراره کم بشه! (با چرتکه حساب می کند) خب درسته دیگه… چهار نفر اضافه می شن٬ چهار نفرم کم می شن٬ با اینکه فقط سه نفر ترخیص می شن.

فرهاد – منظورتون چیه یه نفر کم میشه؟ مگه غیر از ترخیص راه دیگه ای هم برای …

دکتر – یه مقدار بایستی دندون رو جیگر بذاری دیگه… این بزمجه ها تا حالا چیزی راجع به روشهای درمانی من نگفتن؟ خب امروز یه نمایش داریم و در این نمایش قراره یه نفر در راه عشق کشته بشه٬ و این مقام کمی نیست! وای امروز چه مجلسی شود چه مجلسی! (پرونده لوله شده را زیر بغلش می گذارد و دستهایش را مثل مرشدها به هم می کوبد) چه مجلسی ! برای اینکه لوش ندم بت داستانو نمی گم. فقط بایستی بگم کشته شدن در راه عشق چیز ساده ای نیست. من خودم تا حالا چن بار به این مقام رسیدم. البته متاسفانه یه بار دیر رسیدم دوم شدم! خیانت آقا! (یک مرتبه به سمت فرهاد بر می گردد و تو چشمانش نگاه می کند) ببینم تا حالا کسی بهت خیانت کرده؟

فرهاد – چی می فرمایین قربان!

دکتر – پس هنوز تا مقامات خیلی راه داری. یه مقاماتی هست که خاص عشاق تیر خورده است. دعا می کنم خدا نصیبت کنه ایشالا.

فرهاد (با لبخندی ماسیده) – خدا از بزرگی کمتون نکنه.

دکتر – خیانت بهترین درمانه حقارته. تا حالا در طول تاریخ چن هزار ساله آدم شنیدی کسی به یه آدم حقیر خیانت کنه؟ همیشه این حقیرا هستن که خیانت می کنن٬ بنابراین کافیه بهت خیانت بشه تا با برهان خلف احساس حقارتت بترکه!

صدای اصغر (از پشت صحنه) – اینا رو دیگه از کجات در میاری؟!

پرستار اول و دوم (با هم ) – ساکت باش اصغر!

فرهاد – واقعا فکر می کنم روشهای شما منحصر به فردن!

دکتر – حالا کجاشو دیدی! اصلش نمایشه! یه مجلسی امروز ببینی که تا عمر داری هیچ وخ یادت نره!

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی