ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایشنامه دارالمجانین – بخش نهم

فرهاد (دوباره به دکتر نگاه می کند٬دکتر لبخند می زند) – منظورتان را متوجه نمی شوم…

مهین بانو – ما دنبال فرهاد کوه کن می گردیم.

دکتر – یعنی می فرمایین برای همین به اینجا اومدین؟

مهین بانو – وصف شما را از چاکران… یعنی از پرستاران شنیدیم… بی جهت نیست که بین این همه بیمارستان اینجا رو انتخاب کردیم که…

فرهاد (کم کم دارد قات می زند) – وصف چی چی؟

مهین بانو – شیرین عشق خود را باز یافته است…

شیرین – فرهاد من… پس تو اینجا بودی… می دانستم کسی که از کوه بیفتد٬ پیدا نخواهم کرد مگر در زیر زمین…

اصغر (از پشت صحنه) – خب درسته دیگه٬ از اون ارتفاعی که اون افتاده!

فرهاد (جا خورده٬ تقریبا با خودش) – شوخی را بس کنید…

دکتر – اه این پرستارا کجان این اصغرک دهنشو بیندن… (سرش را نزدیک گوش فرهاد می آورد و تقریبا درگوشی) نمی دونم اینو تابحال بهت گفتن یا نه… هیچ وخ ناراحتی بیمارو شوخی نگیر. چون ممکنه برای تو شوخی باشه٬ برای اون شوخی نیس…

اصغر (از پشت صحنه) – اوهو! باریکلا!

دکتر (بی اعتنا ادامه میدهد) – می تونین باور نداشته باشین ولی خودتون رو با درد مریض همراه کنین و اونو تو چاه بیماری و غم تنها رها نکنین… گفتم که ما امروز به شما احتیاج داریم. شاید این تنها فرصت ممکن باشه و شیرین دیگه تا آخر عمر لام تا کام باز نکنه. حالا که تصمیم گرفتین بمونین لااقل مارو از کمک خودتون محروم نکنین!

فرهاد (تازه دوزاری اش افتاده) – آها آها! ببخشید… واقعا متاسفم… من در خدمتتان هستم…

دکتر – حالا کاریه که شده… می تونین حرف بیمارو مستقیما تایید نکنین ولی…

(صدای فریادی از بالا روی سکو شنیده می شود – روی سکو سری دیده می شود که در تاریکی به آنجا آمده است) – خاموش باشید یاوه گویان! خاموش!

صدای اصغر – یا قمر بنی هاشم! حالا نوبت اینه!

(صدای تلق تلق آمدن کسی از سکوی پشت دیوار شنیده می شود. دکتر با حالت اضطراب می ایستد. خسرو وارد می شود)

خسرو – یاوه گویی بس است٬ ژاژخایی کافی است… ببر آن صدای نخراشیده ات را… در حضور شاه چنین سخن نمی گویند…

دکتر (هاج و واج) – آرام باش خسرو جان… ای بابا مثکه اینجا درگوشی ام نمی شه صحبت کرد… یه دو کلوم داشتم با فرهاد حرف می زدما…

خسرو – فرهاد؟… فرهاد دیگر کیست؟… فرهاد به تاریخ پیوسته است… دریغ که مرگ آن شیرمرد را به بزرگ مردی چون خسروپرویز نسبت می دهند… دریغا دریغ از روزگار جفاکار!

مهین بانو (در حالی که آب دهنش را قورت می دهد٬ رو به دکتر) – واقعا ایشان خسرو پرویز هستند؟

دکتر (رو به همه)- آرامشتان را حفظ کنین… آرامشتان را حفظ کنین … اینجا از این اتفاقات زیاد می افته…

خسرو – کیست که در حضور بزرگان چنین خود را بزرگ دیده که زبان به یاوه درایی می چرخاند؟ زبانش بریده باد!

دکتر (ترسیده) – این پرستاران اصلا معلومه کجان؟

شیرین – فرهاد… فرهاد من!

مهین بانو – خسروی عزیزم!

خسرو (رو به دکتر) – خاموش باش! من از طرف همان ناکسان آمده ام!

دکتر (با تعجب ) – از طرف اونا؟ اون دست و پا چلفتیا یعنی…

خسرو – آن چاکران که شما پرستاران می خوانیدشان… به من گفتند اینجا شیرینی قدم رنجه کرده و مهین بانویی… و یاوه گویی که خود را فرهاد می خواند…

فرهاد – اما من … من … من که …

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی