ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

کتابفروش دوره گرد و بار خری که مملو و مشحون از کتب ضاله و ممنوعه بود

(قسمت اول)

نصیر خان صبح قبل از اینکه خواب از چشممان فرار کند آمده می گوید برادر بزرگ حسن نعل کش کتابفروشی دایر کرده.
گفتم اول صبحی کجا؟
گفت: پشت خر. کتابفروش دوره گرد است.
گفتم بگو کتابهایش را بیاورد ببینم چه در چنته بلکم پالان دارد.
گفت: همینطوری نمی شود، بایستی مثل آب حوض کش از ایشان وقت قبلی بگیریم. از وقتی نظمیه معروفه ها و دلاله ها (که قربان خدا برم تعدادشان هم کم نیست) و ارخالق ها و مارگیرها و میمون بازها و شعبده بازها را پلاک داده، دیگر ما بایستی خودمان سروقتشان برویم.
گفتم وقت را بگیر، ببینم بارشان چی است؟
گفت: گرفته ام. باور نمی داری، بفرما
به رای العین مشاهده فرما!
این را گفت و پارچه جلوی رواق را کنار زد. کتابفروش با دوتا خرش وارد شد:
“کتابهای اعلا داریم، جورنالای خارجی داریم، کتابهای چاپ کلکته و استانبول، کتابای فرد اعلا، جلد چرمی، جلد جیر، کتابهای مطبعه علمی، بدو سوا کن، جدا کن ببر!”
گفتم موضوعشان چیست؟ در چه بابی هستند؟
با همان صدای زنگ دارش به تندی جواب داد: “در باب استفعال! در باب استنجاء! مرد حسابی به موضوعشان چه کار داری؟! جلد چرمی، جلد جیر، قطع پالتویی… ”
گفتم پالتو نمی خواهم ابتیاع کنم که از محتویاتش مطلع باشم. موضوع کتاب است، کتاب آقا!
کتابفروش درآمد که: “آقا اصل کتاب جلد آن است!”
نصیر با حاضرجوابی، در عین حالی که به من چشمکی می زد گفت:” آقا سخت نگیرین، سخت می گیرد جهان بر آدمیان سخت گیر، در مورد غالب کتابها که حرفشان درست است!”
گفتم سخت کوش نه سخت گیر! بعد از یک عمر کار کردن در آبدارخانه ما، هنوز شعر حافظ را مغلوط می خوانی؟
کتابفروش گفت: “اتفاقا کتاب حافظ داریم چاپ کلکته. شاهنامه داریم چاپ مسکو. گلستان داریم چاپ استانبول. کتب ممنوعه داریم. ملتفتین؟ از همون جنس کتاب رویاها که از سردابتان بردند…”

کانال مدرسه لکانی
@freudtolacan_farzamparva


(قسمت دویم)

زیر لب گفتم لااله الا اله. نصیر خان در حالی که چشمانش برق می زد و به چشم غره من هم کاری نداشت در آمد که: “خب حالا محموله ممنوعه چی هست؟ اصل جنس است؟”
گفت: “چه جور هم! اصل اصل! الایضاح فی اسرار النکاح، مناظرات الجواری و الغلمان، تحفه العروس و روضه النفوس، مجمع الاباطیل فی الدقایق شهوانیه…
گفتم آخر کتاب موسیو فروید به این قسم کتابها چه دخلی دارد؟
نصیر خان به عادت همیشگی اش گفت: “کتابی بده که روانمان را بگرداند.”
گفت: “بگردم الهی، نزهه الاصحاب فی معاشره الاحباب. الاراجیف فی معاشره النسوان”
گفتم کتابی بگو که به درد آدم عیالوار بخورد. این قسم موضوعات بیشتر مناسب عزب اوغلی هاست.
در حالی که نیشخندی می زد که دهانش را تا بناگوش باز می کرد گفت: “لابد مدل کتاب رویاها، که جمعش کردند؟ ”
نصیر گفت:” حدیثش مفصل است و در کاغذ یومیه وقایع اتفاقیه آمده. سرقتش کردند.”
کتابفروش گفت: “کتاب ممنوعه را سرقت می کنند دیگر. کتب دیگر چه ارزشی دارد؟”
نصیر می خواست از راه انحراف حواس، قبل از آنکه جدلی حادث شود، موضوع را به لطایف الحیل جمع کند. معلوم بود که دیواری از زبان بین ما و ایشان حائل است، و سخن بیشتر، از مقوله گزاف گویی است. اینست که آن طور که عادت همیشگی نصیرخان است زد به صحرای کربلا که:” آقا خرت چند است؟ ”
چهره کتابفروش درهم شد و فی الفور مشغول جمع آوری کتابهایش شد، که تند و تند آنها را می سراند در خورجین خران. بساطش را جمع کرد و آهسته از گوشه حیاط خارج شد.
نصیر خان گفت: “آقا دیگر نمی گوید در بلاد طهران به ما نگفتند خرت به چند؟! حالا لااقل آن کتاب غلمان را می گرفتید ببینیم چیست؟”
گفتم آبگوشت را چه کردی؟ بار گذاشتی؟
زیر لب غرولندی کرد و پشت پارچه آبدارخانه پنهان شد.
با خود گفتم کاش لااقل کتاب حرمتی داشت، آدم نمی داند به کجا التجا کند، از ماست که بر ماست، ملتی که حرمت کتاب را نگاه ندارد، حرمت کاغذ مشروطه اش را نگاه دارد؟ صد و بیست سال! استغفروالله ربی و اتوب الیه. خدا از سر گناهانمان بگذرد.

کانال مدرسه لکانی
@freudtolacan_farzamparva

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی