ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

اندر مشاجره لفظی نصیرخان و مش رجب رمال و فیصله یافتنش به حول و قوه الهی

(قسمت اول)

نصیر خان درآمد که: آقا جانتان سلامت باشد. این وبا هرچند سال یکبار نفوس را نصف می کند. اگر به همین نظم و نسق باشد، چشم بد دور، گوش شیطان کر، یا من می مانم یا شما. اگر ما رفتنی بودیم که هیچ (گریه امانش را نداد تا “هیچ” بودن این موضوع را شرح دهد. کمی آرام که گرفت ادامه داد) آن شاه شهید که تا وبا می آمد درشکه را راه می انداخت و می رفت افجه و لواسانات و مردم را به یک ورش هم حساب نمی کرد!
حرف نصیر خان به اینجا رسیده بود که ناگهان مش رجب رمال که درب خانه آقا موسی بساط راه می اندازد، و گاهی هم از سر بیکاری بقچه گردانی می کند، و همیشه هم سنگ شاه شهید را به سینه می زند، انگاری فالگوش ایستاده باشد خودش را انداخت وسط حیاط و حرفهای نصیر؛ و براق شدن نصیر خان را هم به چیزی نگرفت:
آقا انقده حرفای این نصیرو گوش نگیرین. نشون به اون نشون که یک قرن و نیم دیگه تو همین دارالخلافه صاب مرده، یه چیزی میاد که وبا پیش اش سنبل الطیبه، شفاءالعلیله. کرور کرور آدمن که میفتن و می میرن… یه وضعی پیش میاد که آدما قدر شاه شهیدو بدونن که چطور امورات اموات مردمو رتق و فتق می کرد، خدایی که شاه بابا خوب رتقش را می کرد تو فتقش و کتفش را می کرد تو کولش! (خنده اش دندانهای کرم خورده اش را نمایان کرد، و خلق نصیر را تنگتر) اگه اینطوری نبود که همون نصف نفوسم واسه مردم نمی موند.
بعد هم که حرکت ابروی مرا به نشانه ناباوری دید ادامه داد: بعله آقا… یه چیزی میاد که وبا پیش اش حلواست، بلکم نون و نواست… بعله… تا دیر نشده توبه کنین، پایان دنیاست آقا!
خواستم بینشان را بگیرم و پادرمیانی کنم، درآمدم که: اگر پایان دنیا به اینجور بلایا و مصائب بود، که تا به حال دنیا هفت کفن پوسانده بود. هر بنی بشری هر روز که چشم باز می کند، هر شب که چشم می بندد، چیزی مثل وبا، بل هم بدتر، پاچه اش را گاز می گیرد، گلویش را چنگ می زند و به سفیدی چشمانش سرخی قرحه می اندازد…
مش رجب اعتراض کرد که حالا عرش خدا نمی لرزه اگه یه قدری در حد اکابر حرف بزنین، که مام حالیمان بشه.
بعد در حالی که پلک نمی زد، ابروهایش بالا رفته بود و دهانش با ناسی که گوشه لبش همیشه خیس می خورد می جنبید، زل زد به من، و مرافعه اش با نصیر خان را پاک از خاطر برد…(ادامه دارد)


(قسمت دویم)

نصیرخان هم در حالی که شش دانگ حواسش به من بود مشغول جمع آوری استکانها و نعلبکی های منقش به تمثال مبارک شاه شهید شد.
ادامه دادم: بعله، چیزی پاچه گیر و پاچه ربا، دهان پرکن، دیده گشا، کر کننده، پرولوله و پرجذبه، ثروت فقیران، آراستگی اغنیاء، به لطافت بادصبا، اما واگیری وحشتناک، بچه ها را اندر شکم مادر گرفتار می کند…
مش رجب دستمال سیاهی از جیبش درآورده بود و از شدت گریه شانه هایش بالا و پایین می رفت و ناله می کرد: آقا نگین نگین، تو را به جدت قسم می دم…
من گوشم بدهکار نبود و به حرفم ادامه دادم (تو دلم گفتم روضه که نمی خوانم مرد حسابی) : چیزی که مانند همین وبا برای زنده ماندن نیاز به بدن زنده دارد، قوه بیماری اش را نگویم، از صد وبایی و حناقی که در سلسله و روده و حلق می رقصند بدتر است، خودش مثل نفوس زنده خودش را تکثیر می کند و تکثیرش ضایعات به بار می آورد…
نصیرخان داشت با کهنه آهسته روی میز گردویی را پاک می کرد و گوشش را تیز کرده بود تا آخرش را بشنود. حالا موقع فرودآوردن ضربه نهایی کلمات بود:
-چیزی که در ظاهر از دیگران می گیریم، ولی در واقع از تن خودمان می گیریم…
نصیرخان یک دفعه حرکاتش تند و تیز شد، میز چوبی را شروع کرد به محکم سابیدن. انگاری که می خواست بگوید: “کشتی ما رو، بگو دیگه لامصب!” مش رجب هم اشکهایش خشک شده بود و فکش دیگر نمی جنبید:
-از کسی نمی گیریم جز بزرگ دیگری: زبان!
فک مش رجب قدری آویزان شد ولی دوباره راه افتاد و با غرولند انگار که جواب معما را می دانسته به سمت بساطش که در کوچه ول کرده بود رفت. نصیر خان هم داشت کلمه ها را توی ذهنش می چید تا چیزی بگوید. آخر سر در حالی که به سمت آبدارخانه می رفت گفت:
راستی آقا امروز نهار زبان داریم. بلکم بفرمایید چون زبان تنها نیمی از حقیقت را بیان می کند، نصف النهار!
این را گفت و به طرفه العین پشت پارچه ورودی آبدارخانه مخفی شد. از حق نگذریم از قبل سالها کارکردن در آبدارخانه، حرفهایش حسابی آبدار و جاندار است. طالعمان بلند بوده که فحش آبدار نمی دهد! از قبل سالها کار کردن با منحوسات، گوشمان از فحش آبدار پر است!

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی