ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دیدار ذات اقدس همایونی از محل نگهداری مجانین و صغار در امین آباد

(قسمت یکم)

دیروز یوم پانزدهم ذی الحجه، ذات اقدس همایونی از دارالمجانین امین آباد بازدید فرمودند. یکی از مجانین اندر حیاط رو به خورشید کرده مکرر می گفت بابا الله! باباالله!

مظفرالدین شاه قبله عالم از صدر اعظم عین الدوله پرسید: به ما می گوید بارک الله؟ قربانشان بروم آنقدر روح لطیفشان مشغول خودشان است، که اگر از کسی بادی دربرود، روترش که نمی کنند هیچ، تخیل می نمایند که در رثای ایشان سازی نواخته شده، و اگر باد فتق به اعضای تنشان ببینند، تصور می کنند که از هیبت ایشان است که عضو مربوطه پرباد گشته – و چه بسا مانند عضو سفلای ایرج میرزای شیرین سخن – از جفت خود هم جدا شده:

وزیرا از مبارک بیضه ات دور

مرا امروز گشته بیضه رنجور

نمی دانم چه بادی در سر اوست

که با جفتش نگنجد در یکی پوست

چنان از باد و دم سرشار گشته

که پنداری سپه سالار گشته

 

صدر اعظم که مدتهاست متوجه ثقل سامعه و فتور قوای عقلانی قبله عالم شده – که آن هم نتیجه محشور شدن با مداحان و بادمجان دورقاب چین ها، و باد فتق، و ایضا زیاده روی در بکار بردن قوه باء در زمان طولانی ولایتعهدی است – سری تکان داده گفت: فدای قبله عالم شوم می گوید باباالله!

سلطان ابروهایش را گره کرد و با تغیر گفت: یعنی می خواهد زبانم لال جای ما را بگیرد؟ این دیگر چه حرفی است؟ مگر از تخم و ترکه شاه بابای ما، ظل الله است که از این گزافه گوییها می کند؟ بگیرید این پدرسوخته را فلک کنید تا دیگر از این قسم لاطائلات و هجویات به هم نبافد!

عین الدوله به حالت تضرع گفت: حضرت شاه بر او ببخشید. او دیوانه و صغیر است….

 


(قسمت دویم)

شاه درآمد که: اگر این حرف را در اندرونی کاخ گلستان بزنند، که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شود. آن وقت دیگر امورات عالم را چطور رتق و فتق کنیم؟

صدراعظم گفت: حضرت سلطان صحیح می فرمایند. امر می کنیم من بعد قدغن باشد که احدی در کاخ زبانش را به این گزافه گوییها بچرخاند.

شاه ابرویی بالا داده اظهار نمودند: البته غیر از خود ما، که قبله عالم می باشیم.

صدر اعظم گفت: بله هر که غیر از شاه چنین حرفی بزند مستحق داغ و درفش است. البته این حرف از طرف شخص شاه، نشان بزرگی است و نشان می دهد چه کسی مستحق تخت شاهی است و چه کسی زاده قبله عالم شاه شهید است. تخت شاهی است، تخت مرده شور خانه نیست که هر بادی از هرکسی در برود و معلوم نشود کار کیست.

مظفرالدین شاه که قدری خلجان و آشفتگی اش نقصان گرفته بود با اشاره به یکی از مجانین زن که روی زمین ولو شده بود سقلمه ای به عین الدوله زد و زیر لب گفت: نگاه کن چه پاهای سفیدی دارد!

عین الدوله که جاخورده بود گفت: قبله عالم چه می گویید؟ مستدعی هستم که برای حرمسرایتان فکر دیگری بکنید… آخر اینجا با اندرونی شما تفاوتی ندارد؟ اگر این هم آواز باباالله باباالله را به زنان حرم یاد بده چه؟ به قول ایرج شیرین سخن: با جفتش نگنجد در یکی پوست…

عین الدوله از توضیحات فراوان دهانش کف کرده بود، اما هرچه می کرد حریف قوه باء قبله عالم نمی شد. این بود که دست آخر تسلیم شد و بی سر و صدا دستور داد فراشها مقدمات انتقال ضعیفه نگون بخت را به حرمسرای شاهی بدهند.

مظفرالدین شاه که آثار رضایت از وجناتش پیدا بود و لبخند ماسیده ای هم به گوشه لبش افتاده بود به عین الدوله گفت: تازه شانس بیاوریم بابای این هم خدا باشد، آن وقت عقد خانوادگی خواهیم داشت، و جای فرزندانمان هم اعلی علیین خواهد بود.

عین الدوله در حالی که گونه هایش سرخ شده بود سر به زیر انداخته بود و چیزی نمی گفت…

 


(قسمت سوم)

– آخر قربانتان گردم. شاه شهید قبله عالم در شکارگاه‌هایش دختران روستاییان را شکار می کرد. جیران را هم همینطور به چنگ آورد. آن وقت شما بین همه پیغمبران جرجیس را انتخاب کرده اید؟ با این دخترک نگون بخت چه کار داشتید؟

-بو!! حالا دیگر کاری است که شده کپه اوغلی! بگو ببینم با رگ شریره اش چه کنیم؟ این جبه صدارت را فدای مغز پوک تو که نکردیم!

– قبله عالم رگ شریره دیگر چه صیغه ای است؟

– نمی دانم این ضعیفه مرتب به ما می گوید اخته اوغلی! بعد هم حکم می کند که ما که شاهیم بایستی رگ شریره اش را باز کنیم! انگار نه انگار که پدر اندر پدر شاه بوده ایم… سرسلسله مان اخته بوده که بوده، همان آغا محمد خان اگر نبود که سرحداتمان تا تفلیس نمی رفت و خودمان هم الان در اطراف تبریز بز می چراندیم!

– این خیالات و هوسها همه اش ناشی علاقه بی حد همان سرسلسله به قاچ خربزه است، همان که سرش را بخاطرش برباد داد. – حالا نه اینکه ما از قاچ چیزی نمی فهمیم. ما خود سالهاست علم القاچ ساخته ایم. بیا و نشان بده ببینیم جبه صدارت را بیخود به تو نبخشیده ایم کپه اوغلی! – قربانتان گردم. روح آدمی از مقولاتی است که اولیاء در مقابلش کم می آورند، آن وقت می خواهید من از آن سر در بیاورم؟

– آلون توشسین اوشاخ! – آهان صبر کنید. در محله عودلاجان، طبیبی هست که می گویند از این مقولات خفیه سردر می آورد. اگر اجازه دهید او را حاضر کنیم.

– سنی ذلیل قالاسان اوشاخ! جانت در می آمد زودتر می گفتی. وقت را فوت نکن. علی العجاله… هر چه زودتر، بهتر. بخوانش ببینم این زن چه می‌گوید و از این هذیانات هدفش چیست. ما که دوار گرفتیم و دماغمان علیل شد از بس این حرفها را شنیدیم. سر ما را که با این کلمات خورد. سنی ذلیل… ! عین الدوله در حالی که زیر لبی فحشی به قبله عالم می داد و با خود می گفت: پی! عجب گیره گشدیخ ها! با درشکه سلطنتی به سرعت عازم محله عودلاجان شد…


(قسمت چهارم)

میرزا طبیب – اعلیحضرت از خودش نپرسیدید این حرف چه معنایی دارد؟

شاه – کپه اوغلی دوز دیر!

میرزا طبیب – چه می فرمایند؟

عین الدوله – می گویند حضرت اشرف طبیب حاذقی است، چه درست و بجا می گوید! میرزا طبیب (مشکوک) – باشد شما که  راست می گویید…

شاه – ما که قبله عالم باشیم، از کسی سوال کنیم؟

عین الدوله (دور ور می دارد) – همه بر در دربخانه مبارکه سائلند، قبله عالم بپرسند؟ همه چیز بر قبله عالم چون روز روشن است…

میرزا طبیب (برآشفته) – پس دیگر وقت مرا چرا می گیرید؟

عین الدوله (مسالمت جویانه) – قبله عالم اجازه دهند میرزا طبیب را به اندرونی ببریم چند سوال بپرسند…

شاه – از چند سوال تجاوز نکند… مخالطت زن و مرد بیش از این موجب مفسده است…

میرزا طبیب (در گوش عین الدوله) – این نگون بخت در امین آباد وضع بهتری داشت از این کاخ و دم و دستگاه… ما در مریضخانه گاهی ساعتها با بیماران حرف می زنیم تا از امراض دماغی شان اندکی دستگیرمان شود…

عین الدوله (درگوشی) – بله می دانم… (خطاب به شاه) یک مفسده ای جلوگیری می کنیم که… امر شاه مطاع و بلکه قانون نانوشته است…

میرزا طبیب (زیر لب) – به به چه صدر اعظمی… نوبر است…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی