ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دیدار ذات اقدس همایونی از محل نگهداری مجانین و صغار در امین آباد و ورود میرزا طبیب به ماجرا

(قسمت پنجم)

میرزا طبیب – این خانم محترم را فعلا هفته ای یک بار ببرید امام زاده عبدالله، سر خاک مادرش. زیارت اهل قبور را سپس اندک اندک کم کنید. یک جفت جوراب نخی سفید گل دار برایش بخرید. به شاه عرض کنید در بکار بردن قوه باء کمی امساک فرمایند. روزانه صبحها یک لیوان شیر همراه عرق طارونه و اسطوخودوس میل کنند…

عین الدوله – قبله عالم را می فرمایید؟

میرزا طبیب (عصبانی) – نخیر، ایشان کافور میل کنند هم برای اهل حرمسرا خوبست، هم برای تک تک آحاد ملت ایران، و هم برای کل ممالک محروسه… عرض می کردم هفته ای یک بار با ماشین دودی سمت شابدوالعظیم ببرندشان برایشان نافع است، بعدش زیارت امام زاده عبدالله…

عین الدوله – گویی در سخن شما طعنه و تعریضی وجود دارد. من که دهانم قرص است، اما خبرچینان را کسی خبر ندارد…

میرزا طبیب – شما دهانتان قرص باشد، یک مملکت ایمن است. میرزا آقاخان نوری را یادتان رفته؟ عین الدوله (تظاهر می کند که می داند موضوع چیست و از ترس جبه صدارت جل و پلاسش را جمع می کند و موضوع را درز می گیرد) – حرمسرای شاهی نشان عزت قبله عالم است. جناب میرزا طبیب راجع به وجود این حرمسرای باشکوه که انشالله نظرشان مثبت است؟

میرزا طبیب (با لبخند) – چطور مثبت نباشد؟ در این سلسله، تنها سرسلسه آغا محمدخان حرمسرا نداشت، که به عوضش با سیخ ۲۵ هزار جفت چشم از کرمانیان درآورد. خدا آن روز را نیارد که حرمسرای قبله عالم تعطیل شود، آن وقت معلوم نیست مردم بایستی چه خاکی به سرشان بکنند، لابد موقع راه رفتن بایستی دستشان را پشتشان بگیرند…

عین الدوله – یعنی این سیخ و آن سیخ را از یک جنس می دانید؟

میرزا طبیب – کتاب موسیو فروید که چنین می گوید. اگر روزی دیدید که مردمان این سرزمین از ترس سیخ قبله عالم جلای وطن کردند، بدانید حرمسرای شاهی است که تعطیل شده…

عین الدوله – حالا جناب طبیب بفرمایند نتایجشان را چگونه استقراء کرده اند؟ رگ شریره چه ربطی دارد به….

میرزا طبیب – با گوش گرفتن… همان که تنها چاکران دربار خوب بلدند. از کتاب موسیو فروید که در سرداب خانه کوچه آقاموسی بود فهمیدم چقدر اطباء در ارتباط با مریضهایشان بایستی این فن را خوب یاد بگیرند… عزت زیاد (بر می گردد که برود)…

ادامه دارد…


(قسمت ششم)

عین الدوله – حالا صبر کنید… موضوع این رگ شریره چی هست؟

میرزا طبیب – شریره شما را یاد چه کلمه ای می اندازد؟

عین الدوله – شقیقه… اما چه ربطی دارد؟ گودرز و شقایق مگر به هم دخلی دارند؟

میرزا طبیب – ربطش را الساعه متوجه می شوید. از این خانم پرسیدم رگ شریره چیست؟ گفت رگ شیر خوردن. شیر را آدمی اول بار از کجا می خورد؟ از پستان مادر. اما در ساختن این کلمه محیرالعقول گویی چهار کلمه با هم ترکیب شده اند: شیر (مادر)، شریر، شیره و شقیقه. این خانم در بدو تولد پدرش را از دست داده، و در کودکی رابطه بسیار پیچیده ای با والده اش داشته، که ظاهرا بارها ازدواج کرده و کودک را بی پناه ول کرده. مادر همو که به او شیر داده، منشا بزرگترین رنجهایش هم بوده (شریر) و هم اینکه او را معتاد کرده (شیره). یک بار هم تب روده ای که گرفته، و در آتش تب و هذیان شقیقه هایش می سوخته، مادر تا صبح روی پیشانی اش دستمال خیس می گذاشته و او را پاشویه می کرده، و جان او را نجات داده است…

عین الدوله – عجب… جانم بسوزد برایت مادر…

میرزا طبیب – مادر به شکلی ناگهانی سال گذشته شب عید به مرض نامعلومی جان به جان آفرین تسلیم کرده و در امام زاده عبدالله شهر ری به خاک سپرده شده…

عین الدوله – پس توصیه شما مبنی بر زیارت اهل قبور از اینجا می آید؟ اما موضوع جوراب سفید را از کجا آوردید؟

میرزا طبیب – این یکی را می گذارم تا تهیه کنید و خودتان به عینه اثر آن را ببینید. توضیح این قدری مشکل است. شما در کودکی دلبستگی خاصی به تکه ای پارچه یا لباس نداشته اید؟

عین الدوله (متحیر) – نه والله…

میرزا طبیب (نومید) – عزت زیاد…(با خودش می گوید: اگر شعور داشت که صدر اعظم چنین مجسمه بلاهتی نمی شد… پشتش را می کند و به سمت درشکه راه می افتد)

 


(قسمت هفتم)

عین الدوله – در این شش ماهی که به کاخ شاهی مشرف شدین، صحبت از شما همه جا هست. قبله عالم در سفر به اروپا مرتب به دنبال امام زاده‌ای می گشتند. علت را که جویا شدم گقتند حال که صدقه سر شما اوضاع حرمسرای شاهی رتق و فتق شده، می خواهند برای صحت سرتان صدقه ای بدهند، در ضمن نذری کنند مروارید بدخشان روی تاج شاه که مدتی است گم شده، بلکه پیدا شود، و دست خاطی مربوطه رسوا شود…

میرزا طبیب- ممنون. در بلاد آلمان صحبت از کتاب موسیو فروید نبود؟

-آمیرزا، خدا به سر شاهد است شاه اصلا به این مقولات کاری ندارد. بیشترین چیزی که التفات کامل ایشان را به همراه داشت، البسه زنان و کلاه های پردارشان و دامنهای چین دارشان بود. طوری که در راه بازگشت مرتب از من می پرسیدند چه می شود یک پر به تاجمان اضافه کنیم؟

– حال مکتوبات و رقعیات که هیچ، ایشان نخواستند از اوضاع عدالتخانه و مجلسیان ملل آنجا باخبر شوند؟

– تنها مجلسی که توجه ایشان را جلب کرد مجلس اپراخانه،تئاتر، مجلس بالماسکه و مجالس عیش و عشرت بود. علاقه ایشان به تئاتر آنقدر بود که تمام هنرپیشگان زن تئاتر را خواستند فردا در اتاقشان ببینند. البته دیدنشان، طبعشان را ناخوش کرد و به طعنه گفتند: “در شب، گربه سمور می نماید! ” یک بار پرسیدند این کپه اوغلی ها مجلس عزا ندارند، کمی استخوان سبک کنیم؟

– ملل پیشرفته که خود را مالک سرنوشت خود می بینند چه نیازی دارند به مجالس عزا؟ به هر حال شما امروز از کاخ گلستان تا این محله عودلاجان بی دلیل این چند فرسخ را گز نکرده اید….


(قسمت هشتم)

عین الدوله- قبله عالم گفتند برای پیدا کردن مروارید به شما التجاء کنیم. هر چه هم من توضیح دادم که کار شما از مقوله دیگر است به خرجشان نرفت که نرفت. هر چه الحاح کردم، اصرارشان بیشتر شد. والله نمی‌خواستم اسباب زحمت بشوم. گفتند اگر میرزا طبیب است که همانطور که از شریره شیره و شیر بیرون می کشد، سوزنی را هم در انبار کاهی پیدا خواهد کرد.

میرزا طبیب- از کی تا بحال دربخانه شده انبار کاه؟

عین الدوله-البته در مثل مناقشه نیست. من هم که گفتم کار شما چیز دیگر است. گفتند لااقل برو بپرس با این یکی ضعیفه که مرتب می گوید از هوج به هولا آمده ام چه کنم؟ با خوابهای پریشانم چه کنم؟

میرزا طبیب-از هوج به کجا؟

عین الدوله-هولاء….

میرزا طبیب-خوب شد نگفته هیولا… شاه اگر کمتر برای ملت خواب ببینند، از پریشانیشان کمتر می شود.  در ضمن مگر ایشان چندبار از امین آباد توشه برگرفته اند برای دنیا و آخرتشان؟

عین الدوله- نه، حکم خواب ملت نیست. در مورد فقره مروارید، خوابی دارند که گفته اند تنها برای خودتان تعریف می‌کنند. کی محکمه را تعطیل می‌کنید که به حضورشان مشرف شوید؟

میرزاطبیب- این مرض وبا که چون بلایی کرور کرور آدم می‌کشد حساب نیست؟ این مهمتر است یا مروارید تاج؟

عین الدوله- البته بر همه مبرهن است که آن هم ثروت ملت است که بر تاج شاهی نقش شده…

میرزاطبیب- حالا به اینجا که رسید و گم شد می شود ثروت ملت؟

عین الدوله- محاجه نفرمایید. کالسکه منتظر است. امر، امر قبله عالم است.

میرزا طبیب- لااله الا الله… خدایا صد گناه و یک توبه…خدا نکند دانش آدم وبال گردنش بشود… بگذارید اول به ناصرخان بگویم آب دستش هست زمین بگذارد بیاید به این وبایی ها برسد…


(قسمت نهم)

ساجده بانو – این مروارید تاج بهانه است. شما مطمئن باشید توطئه بزرگتری در کار است.

میرزا طبیب- مثلا چه قسم توطئه‌ای؟ -آن دربار لانه ی مار است. شما مسائل را ساده می بینید. مساله فقط یکی از زنان شاه نیست. حالا ببینید حکیم الملک که شهره به شرارت است در دربار، چه کارها به سرتان می‌آورد، از ترس اینکه بر مسند او بنشینید…

-آخر آن حکیم الملک، فرزند مرحوم حکیم باشی، که از دست پروردگان پولاک آلمانی، پزشک خاصه ناصرالدین شاه بود، او چرا بایستی بترسد؟ ونگهی من بیشتر حواسم سمت زنانی می رود که شاه از امین آباد دست چین کرده… ظاهرا فکر می کرده این زنان بیچاره که از طبیب خود جدا شده اند بیشتر با آن دیوانه خانه ی دربار جور در می آیند…

– چرا بایستی برای پیدا کردن مروارید به شما التجاء کنند؟

– حدس شما چیست؟

– شاه در مورد خودش سوالاتی دارد و از آن کودنها و کاناهایی که دوره اش کرده اند، دلش سیر شده… احتمال اینکه حکیم الملک برای وارد کردن یک زخم کاری، شما را به دربار فراخوانده باشد هست….او یا در این قضیه دخالت دارد، یا این فقره از صاحب منصبی صادر شده که بلاتردید کاشف حقیقت را هم از میان بر می دارد. از کسی که به تاج شاهی تعرض کند هرچیزی بر می آید.. از لانه‌ی مار برحذر باشید…

– همه جور احتیاطی می کنم. بالاخره شما بیشتر سفر رفته اید و دنیادیده ترید. مساله شاه فقط ضعف و فتور عقلانی‌اش نیست، او اخلاق بچه ها را دارد، به هیجان که می آید جیغ می کشد و به هوا می پرد. قضیه جیغ کشیدنها و وحشت او در قطاری که به لهستان می رفته، وقتی قطار داخل تونل می‌شده، مشهور خاص و عام است.

– اما این کار کسی است که به شاه خیلی نزدیک است و از دلبستگی او به مروارید (که در تسبیح مروارید او هم هویداست) خبر دارد، و هدفش دق دادن اوست. وگرنه چرا به جواهرات دیگر روی تاج کاری نداشته؟

– احسنت. حق با شماست. اما چاره ای نیست. فعلا نصیرخان قدری امورات مردم را در محکمه رتق و فتق کند تا من برگردم… خدایا صد گناه و یک توبه…

– خیر پیش…


(قسمت دهم)

مظفرالدین شاه-خواب می دیدم در حرمسرای شاهی میان مقربان بودم که ماهی بزرگی که چشمانی به درشتی چشم گاو داشت روی فرش تالار آیینه سر خورد، دهانش باز شد و مرواریدی از دهانش بیرون پرید…

میرزا طبیب-روز پیش از این رویا چه اتفاقاتی افتاده بود؟

شاه-اتفاق خاصی نبود… قدری در باغ با این کپه اوغلی عین الدوله راه رفتیم، عده ای از کسبه و تجار بازار رقعه و دست خطی نوشته بودند برای تاسیس عدالتخانه، کمی در مورد آن مزاح کردیم….آنقدر که این قضیه برای ما اسباب طنز است، برای اهل دربخانه خاصه عین الدوله اسباب ترس و وحشت است…

میرزا طبیب- و ماهی…. ؟

شاه-هیچ… بو!!! یادمان آمد… شب در معیت عین الدوله سبزی پلو با ماهی خوردیم، الحق که آشپزباشی هنر به خرج داده بود، با آن شراب قرمز فرانسوی…

میرزا طبیب- و مروارید…

شاه-داغمان تازه شد… شب به عین الدوله گفتیم چه می شد مروارید در شکم یکی از این ماهیها بود… حالا یعنی بوده، و ما ناغافل آن را خورده‌ایم؟ پس باید شش دانگ حواسمان باشد کی خروج می کند…

میرزا طبیب-نه نیازی نیست… اگر هم چنان بود، لینت مزاج شاه کار را مشکل می کرد…

شاه- حال مروارید کجاست؟

میرزا طبیب-انشالله پیدا می‌شود. شما که دست به نذرتان خوبست!

شاه-با این یکی ضعیفه چه کنیم که می گوید از هوج به هولا آمده ام؟ مکرر تکرار می کند، آرام و قرارمان را گرفته…

میرزا طبیب-بایستی او را ببینم و چند فقره از او سوال کنم…

شاه-مخالطت…

میرزا طبیب-بعله می‌دانم. آنقدر نگران این مسائل نباشید… این نگرانیها بلای جان سلامتی شماست، البته من در کار حکیم الملک دخالت نمی‌کنم. ما همان به بلیه وبا برسیم برایمان بس است… اجازه مرخص شدن می خواهم… (تعظیم کوچکی می کند و می رود)


(قسمت یازدهم)

حکیم الملک- پزشک وبایی ها شنیده ام به دربار راه پیدا کرده؟ پیش از این هیچ حکیمی جرات پای گذاشتن به حرمسرای شاهی را نداشت…

میرزاطبیب- کار کردن برای بیماران وبایی بر تیفوسی و طاعونی شرف دارد…

حکیم الملک- یعنی حرمسرای شاهی را که مایه عزت شاهی است مقر طاعون یافته اید؟

میرزا طبیب- مجانینی که از جای خودکنده شده اند را شما چه می دانید؟ هر که در جایی نباشد که متعلق به اوست طاعونی است، هر چند جامه زهد و تقوی داشته باشد، هر چند مکلا و معمم باشد…

حکیم الملک- جناب عین الدوله گفته بود زبان تندی دارید. فراموش نکنید که زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد… مخصوصا سر سبز آنهایی که بوی گوشت به مشامشان خورده است.

میرزا طبیب- بوی گوشت را کسانی شنیده اند که مروارید تاج شاهی را برداشته اند.

حکیم الملک- می دانید کار کیست؟

میرزا طبیب- مرا به این مقوله التفاتی نیست. برای خانمی آمده ام اینجا که از هوج به هولا آمده…

حکیم الملک- و حالا شما ادعای معالجه مجانین را دارید؟

میرزاطبیب- ادعا که نه… از کتاب موسیو فروید معانی رویاها را فهمیده ام، و دریافتم که مجانین هم با همان زبان رویا سخن می گویند.

حکیم الملک- این قسم ترهات از زبان هر کسی که باشد پاسخی جز زنجیر ندارد.

میرزاطبیب- هر کسی که باشد؟ مگر آدم یاوه گو در این مملکت کم داریم که به این بنده خداها پیچیده اید؟ گیرم میرزا رضای کرمانی را زنجیر می‌کنید، از همان زنجیر برای زن نگون بختی استفاده می کنید که هیچ کس را در این دنیا ندارد، آزارش به مورچه نمی رسد، و از تنها ملجا و ماوایش در باغ اکبرآباد هم کنده شده و به حرمسرا آورده شده؟

حکیم الملک- تضمین اش را شما می دهید؟ اگر شبی از شبها زبانم لال بخواهد قبله عالم را هم به هولا ببرد آن وقت تکلیف چیست؟

میرزاطبیب (سری به علامت تاسف تکان می دهد) – اجازه بدهید او را ببینم بعد نظر بدهم…


(قسمت دوازدهم)

-من میرزا طبیب هستم. می خواستم نامتان را بدانم خانم محترم.

-من از هوج به هولا آمده ام….

میرزا طبیب-از هوج؟

-یاسوج که نه…. هوج. هوج سواست، هولا جداست. آنکه از هوج می آید، سرنوشتش جداست.

میرزا طبیب-تا آنجا که می دانم مدتی امین آباد بوده اید. اما هوج و هولا دیگر کجاست؟

-امین آباد و یاسوج و تربت جام همه جزئی از هوج هستند.

میرزا طبیب-پس تربت جام هم بوده اید؟

– آنجا به دنیا آمدم. همانجا شوهر کردم. بچه ام نمی شد، شوهر خوبی داشتم، ولی الان فقط دوتا ناف دارم….

میرزا طبیب-هولا کجاست؟

-هولا همان عرش الهی است.

میرزا طبیب-تا آنجا که می دانم به جایگاه ذات الهی، لاهوت می گویند، نه هولا. چند وقت است آنجا هستید؟

-از وقتی شوهرم رفت اینجا آمدم….

میرزاطبیب-نمی‌خواهید دوباره به هوج برگردید؟

-نمی توانم. پدرم مال یاسوج بود، و مادرم مال جهرم…. شوهرم مرا گذاشت و رفت. وقتی هوج بودم، همه درد بود و رنج… هولا جای خوبیست… در باغ اکبرآباد که بودیم….

میرزا طبیب-یعنی همان امین آباد….

-همان … کسی متعرضمان نمی شد. می شود برگردیم همان جا؟ درختان کاج زیبا، کلاغهای سیاه….

میرزا طبیب-تمام تلاشم را می کنم ببینم چه می شود. فعلا هر روز تا می توانید از این شربت بنوشید… به ضرس قاطع می دانم هولا جای بهتری است….


(قسمت سیزدهم)

عین الدوله (با لحن تمسخر آمیز) – او را هم بایستی ببریم فاتحه اهل قبور؟

میرزا طبیب – نه او را برگردانید باغ اکبرآباد برای دنیا و آخرتتان بهتر است.

عین الدوله- چه می گویید؟ مگر می شود به قبله عالم چنین حرفی زد؟

میرزا طبیب- به ایشان بگویید حال این خانم با کارهای دیگر تغییری نمی کند. حالا یک نفر کمتر مگر برای شاه تفاوتی می کند؟ به همان دو سه نفر که از امین آباد آورده اند اکتفا کنند…

عین الدوله- دو سه نفر؟ سیزده نفر را فقط من شاهد بودم…

میرزا طبیب- سیزده نفر؟ پس خودشان هم دربخانه را با دیوانه خانه اشتباه گرفته اند!

عین الدوله- چه می گویید آمیرزا؟ دارید به همه دربخانه توهین می کنید؟

میرزا طبیب- توهین؟ کمتر دیوانه ای است که آزارش جز خودش به کس دیگر برسد. دربخانه ای که صدراعظمش برای تفریح و دق دادن شاهش مروارید تاج را بردارد نوبر است!

عین الدوله (چشمهایش گشاد می شود، شوکه)- چه می گویید؟! از این زبان درازیها شاه به راحتی گذشت نمی کند! چوب فلکی برایتان آماده کنم که… (داد می زند) فراشباشی….

میرزا طبیب- شلوغش نکنید… فکر نکنید که از توطئه شما و حکیم الملک بی خبرم… یا خودتان مروارید را به جای اولش برمی گردانید، یا آخر و عاقبتتان با کرام الکاتبین است…اگر می خواهید آب از آب تکان نخورد، این خانم را هم بر می گردانید باغ اکبرآباد. به شاه هم کافیست بگویید نذر و نیازهایش قبول شده، می دانید که باور خواهد کرد، این فرصت را به شما و هم دستتان می دهم. عزت زیاد! (در برابر دهان بازمانده عین الدوله برمی گردد و به سمت درشکه راه می افتد. عین الدوله خیره با چشمان و دهان گشاده به او می نگرد و درجای خود میخکوب شده است.)


(قسمت چهاردهم)

ساجده بانو-تصدقتان بروم  انشالله خدا بلا را همیشه خودشان از سرتان دور کند. گفته بودم بایستی دو چشم دارید دو چشم هم قرض کنید.

نصیر خان- ساده لوحان آرزوی زندگی در کاخ را دارند، در آن لانه ی مار! شما را همین کنج دنج و آن رفیق شفیق محله سنگلج کافیست، علی اکبرخان دهخدا… ما هم که تا آخر عمر اتاق دارتان می مانیم…

میرزا طبیب- از محبت توست.  خدا همراهان و همدلانی چون شما را از من نگیرد. البته میرزا علی اکبرخان که مدتی است از طرف وزارت خارجه مامور به خدمت در قصبه وین شده… داغمان را تازه کردی نصیر خان!

نصیرخان- حالا آمیرزا، قضیه مروارید را برایمان تعریف کنید؟ چه شد مرواریدی که چندماه بود گم شده بود یک دفعه برگشت روی تاج؟

میرزا طبیب- خدا افراد ناپاک را هرچه زودتر از این دربخانه پاک گرداند…

ساجده بانو- بلاگردانتان بشوم، شما نمی خواهد برای آن شاهی که ملوث به…

میرزا طبیب- حالا گناه مردم را نشویید. گناه کسی را برای ما نمی نویسند. الحق که من دلم برای این شاه کودک صفت می سوزد، با این عقربها و بوزینه هایی که دوره اش کرده اند. او دارد در همین دنیا کفاره اعمالش را می دهد. عذابی بالاتر از سر کردن با آدمیان منافق و بادمجان دور قاب چین نیست. مگر عذاب الیم و جهنم سعیر بالاتر از معاشرت با کسانی است که با هفت قلم سرخاب و سفیداب خود را آرایش می کنند، اما صورت درونیشان چرک و سیاه است؟ تا بشر هست ازین سرخاب و سفیدروهای چرک اندرون هم هست. حالا بگذارید کتابخوان در این مملکت زیاد شود، می بینید برخی با اظهار لحیه های روشنفکری سرخاب و سفیدآب می کنند. علی ای حال من دلم روشن است، آزادی خواهان و ترقی خواهان سرانجام علیرغم توطئه های عین الدوله و حکیم الملک کار خود را پیش خواهند برد…

نصیر خان- حالا قضیه مروارید را تعریف کنید.

ساجده بانو (با دست روی میز ضرب می گیرد) – مروارید! مروارید!

میرزا طبیب- به به چه بوی آبگوشتی از مطبخ بلند شده… بله به روی چشم. بعد از نهار همه چیز را حکایت می کنم. خداوند خودش بلا را از سر ساکنین این خانه و محله و مملکت دور کند. فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین…حسبناالله نعم الوکیل…


(قسمت پانزدهم)

نصیر خان – خب حالا قضیه مروارید…
ساجده بانو- ما را جان به سر کردین…
میرزا طبیب – الان حکایتش را می گویم. برحسب اتفاق، کلید موضوع را خودتان در دستانم گذاشتید وقتی حدس زدید این قضیه برای دق دادن مظفرالدین شاه است، تا ارزش خود مروارید منظور باشد… در این اوضاع آشوبناک، درباریان وطن فروش نگرانند نکند آحاد مردم در نهایت درخواست عدالتخانه و مشروطه را بتوانند با این شاه کودک صفت پیش ببرند… شاهی که از روسیه و انگلیس استقراض می کند تا خرج سفر اروپایش جور شود، لابد با وعده یک خروس قندی هم دستور تاسیس عدالتخانه را می دهد…
نصیرخان – یعنی کار یکی از درباریان بود؟… عجب لامروتهایی پیدا می شوند…
ساجده بانو- من از روز اول فهمیده بودم…
میرزا طبیب – کلید دوم را رویای شاه در اختیارم گذاشت. همین که شاه گفته بود می خواهد رویا را در خلوت تعریف کند، به من نشان داد که در این رویا نکته ای وجود دارد که پته کسی را روی آب می اندازد. در تداعی های رویا، شاه سه مرتبه نام عین الدوله را برد. خود رویا هم در ظاهرش، بخاطر “چشم گاوی” ماهی اشاره ای به “عین” یا چشم داشت…
ساجده بانو- یعنی شاه بو برده بوده؟
میرزا طبیب- آن مرد علیل که نه، ولی ناخودآگاه هیچ کس ابله نیست، حتی او که در حرمسرا بزرگ شده….

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی