اما چرا به قول حافظ: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است»؟ مساله همین است که عشق در حد اعلای خود از مقوله چیزهایی است که تعلق به حوزهای دارند که ما در روانکاوی لکانی به آن «بعد واقع» میگوییم: حفرهای ناممکن و ناگفتنی در وجودمان که کلمات هم به آن دسترسی ندارند. این است که هر قصهای در مورد عشق، جز اینکه به حواشی این حفره وجودی نزدیک شود، کاری نمیتواند بکند، و چون رسیدن به مرکز حفره غیرممکن است، هر توصیف عشق، مانند توصیفی است برای بار اول. اولین بار زنگ عشق با اولین کلمات کتاب زده میشود: «من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک روز سیزدهم مرداد حدودا ساعت سه ربع کم بعدازظهر عاشق شدم». این همان سفر سعید در وادی خطرناک عشق است، که میداند هیچ عاشقی از آن وادی بدون سوختن، ذوب شدن و نابودی نگذشته است. اما سریال در همان قسمت اول نقبهایی به گذشته میزند که میفهمیم تنها عاشق ماجرا سعید نیست. مخصوصا سکانسی که سعید به حجره مش قاسم رفته تا از او در مورد رمز و رازهای عشق پرسش کند بسیار حیاتی است: سعید تظاهر میکند که همشاگردیاش عاشق شده و از مش قاسم راهنمایی میخواهد. اینجاست که مش قاسم با تظاهر به اینکه تا به حال عاشق نشده در میآید که: «آدم بزرگا جان سالم به در نمیبرن چه برسه به همشاگردی تو» و بعد آن جمله تکان دهنده را میگوید که: «مگه خاطر خواهی به این سادگیا علاج میشه بیپدر؟!». «تو شهر ما یه نفر بود که خاطرخواه شده بود. یک روز اون دختر رو واسه یکی دیگه عقد کردن. فردا صبحش همشهری ما راه بیابانو گرفت و رفت. حالا بیست ساله گذشته هیچ کس نفهمیده کجا رفت. پنداری دود شد رفت به آسمون!». شاید این تنها جایی باشد که وقتی مش قاسم راجع به همشهریهای غیاثآبادیاش سخن میگوید، چنان دستخوش احساسات میشود که شکی برایمان نمیماند که راست میگوید، جز اینکه همشهریاش را جای خودش گذاشته، درست همانطور که سعید همشاگردیاش را جای خودش گذارده، هر چه که باشد مش قاسم استاد بیهمتای برداشتن شوق دیگری و هویتسازی با اوست: کافیست کلمه همشاگردی که سعید بکار میبرد تبدیل به همشهری شود تا او بتواند داستان پر درد خود را بگوید. شاید اینجا تنها جایی باشد که مش قاسم وقتی میگوید «دروغ چرا؟» راستش را میگوید….
مجله آگاهی نو، شماره ۶، زمستان ۱۴۰۰