ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

خبری از بهمن بعد از قریب ۵ سال آزگار!

 

پنچ سال است که هر وقت پستچی نامه‌ای می‌آورد چراغی در دلم روشن می‌شود که شاید خبری از بهمن آورده باشد. دیگر تقریبا ناامید شده بودم و از صرافت اینکه ممکن است دوباره خبری از بهمن به دستم برسد بالکل درآمده بودم. تا اینکه پنج‌شنبه پیش پست‌چی نامه‌ای آورد که بسیار شگفت انگیز بود. روی پاکت خط بهمن را که آدرس مرا نوشته بود شناختم. با سرعت پاکت را پاره کردم تا ببینم چه برایم نوشته است. اما با باز شدن نامه مجددا امیدم کمرنگ شد. روی کاغذی کاهی و قدری کثیف، تعدادی حروف و علامات می‌دیدم که بیشتر شبیه نقاشی استخوانهای مختلف بدن بود تا حروف الفباء. با یکی از دوستانم که متخصص السنه باستانی است مشورت کردم. گفت روی نامه کار می‌کند، احتمالا متعلق به یکی از قبایل آفریقاست.

یک شب حدود ساعت ۱۲ دوست محترمم زنگ زد. در صدایش غم خاصی بود. گفت این خط استخوانی، مربوط به یکی از قبایل آدمخوار آفریقا به نام «صاباچی» است، و روی هم رفته پیام تلخی است. با نگرانی فریاد زدم: «بهمن زنده است؟» گفت آری. بگذار نامه را برایت بخوانم:

«دکتر پروا

این مرقومه را می‌نویسیم تا ما را راهنمایی کنید. بهمن بداغ در نوبت آتشدان و دیگ قرار دارد و به زودی پس از خوردن سردسته‌مان، او را خواهیم خورد. از آنجا که او اصرار دارد پیش از غذا (یعنی غذای ما) چیزی را از شما که دکتر او بوده‌اید بپرسد، ما که افضل‌الکاتبین قبیله صاباچی آفریقا می‌باشیم برایتان می‌نویسیم که آیا آن طور که خوراک دلپذیر ما می‌گوید مصرف داروهای شما گوشت او را تلخ و سمی کرده است یا خیر؟ بهمن می‌‌گوید اگر از او به عنوان خوراک استفاده نکنیم، شما را برای امور طبی به قبیله ما دعوت خواهد کرد. ما خودمان طبیب داریم و به شما احتیاجی نداریم. حدس می‌زنیم که به این ترتیب بهمن می‌خواهد برای خودش زمان بخرد. اما ما زمان زیادی نداریم. حوصله هم نداریم. اعصاب هم نداریم. اگر اعصاب داشتیم سردسته‌مان را نمی‌خوردیم. او می‌خواست مغز ما را بخورد، ما پیش دستی کردیم تمامش را خوردیم، به مغز هم دست نزدیم چون اوضاعش مشکوک به نظر می‌رسید. اما در مورد بهمن وضع متفاوت است. او آدمی است با قدی متوسط و نسبتا چاق و چله و خوش‌مشرب. اینکه می‌گوید این ویژگی‌ها را در اثر مصرف دارو کسب کرده قدری محل شک است. اما ما با هم مشورت کردیم و به نظرمان رسید روزه شک‌دار نگیریم. نامه می‌نویسیم و قدری دندان روی جگر می‌گذاریم و منتظر پاسخ شما می‌مانیم. فقط یادآوری می‌کنیم که اگر هم پاسخی ندهید ما مجبوریم در جشن آیین آشناسازی که هر ساله اواسط پاییز برگزار می‌شود از بهمن استفاده کنیم، چون واقعا گوشت کم داریم.

امیدواریم اگر به آفریقا سفر کردید به ما سر بزنید. بهمن می‌گفت شما هم از وزن مناسبی برخوردارید.»

اینها را که پای تلفن می‌خواند یخ کردم. ولی ته دلم شعله‌ای روشن شد که هنوز دیر نشده است. شاید بتوانم به توسط پیامی از این واقعه شوم جلوگیری کنم. از خوانندگان محترم خواهشمندم مرا راهنمایی کنند که چطور پاسخ نامه را بدهم تا جان بهمن را نجات دهم.

 

ف. پ

 

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی