ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

بر سبیل مقدمه!

کاروان در بیرون دروازه های شهر، زیاد منتظر کسی نمی ماند، خصوصا کسی که هنوز دل در گرو یار و دیار دارد؛ برای چنین کسی همان بهتر که در کنج خانه اش بخزد، و به مرور خاطرات زندگی اش بپردازد. اما مسافر شهر ایده ها دلش برای سفر می تپد، او در پای هیچ بتی توقف نمی کند و هنوز از «شهرهای بی نشان» باز نگشته، با توشه ای که از آن سفرها اندوخته، به فکر سفر، نه این بار در چین و ماچین، که در سرزمین مادری است. گرچه شهرهای سنگی و آجری و سیمانی کشورها به یقین نزدیکترند، خوشا به حال آن کس که شهرهای ایده ها را به دوستی و سیاحت برگزیند، که تنها اوست که کلید جان زنده و شهر روان های سر پا و پویا را در دست دارد، هر چند در ابتدای راه آغشته به شک و ابهام و ایهام…

مسافر دنیای ایده ها را هر روز سفری است، سفری با مدیوم کلمات، تصاویر، موسیقی یا پیکر تراشی…. سفری که پایان آن آغاز سفری بی بازگشت است، سفر در ایده ها، سوار بر ایده ها، به سوی ایده های نو…

مسافر ایده ها در سفرهای دور و دراز خود گاهی به نقاشی ای می رسد از جنس مسجد، گاه به کتابی از جنس بلور، و گاه به سکه ای ناجنس و پلشت، مسافر را اما، سفر انتخاب اول است که در راه آن از هر چیزی می گذرد، و اولین چیزهایی است که قربانی می شوند، خون و گوشت تن خود اوست..

مسافر شهرهای ایده ها را همینطوری نگاه نکنید. او آدم خطرناکی است که به فلس های تن خود می نگرد، و به بالهایی که در کتابها آن را در ردیف بالهایی نقاشی کرده اند که سالهاست منقرض شده اند، و به دم خود، که تنها بازمانده حاکمیت دایناسورهاست.  مسافر ایده آن سوی مرگ ایستاده است و غروب خورشید را با لبخندی کوچک که حسرتها را شکست داده می نگرد.

آری! پیر را، مسافر ایده را، سفر پیر کرد. او زاده خوارزم بود و جانش با خورشید پیوندی یگانه داشت. او زاده سرزمینی بود که  میرزای  مکتب خانه اش درس را با شرح این شعر شروع کرده بود:

در کوی ما شکسته دلی می خرند و بس              

بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است

او به دنبال ایده پای در سفر گذاشت، و سفر خود به او گفت که چون باید رفت.

مسافر ایده از شهر ها گذشت، و از میان خارها. «چون خارپشت، سر درون و شادمان و راد». او «سخن راست را از مردم دیوانه شنید». هر سفر استخوان او را ترکاند، و دوستانی از جنس بلور به او هدیه کرد. این چنین بود که او به جایی رسید که مردمان شهرها عبور او را انتظار می کشیدند تا سخن راست را از دهان او بشنوند و گره های زندگی را به دست او باز کنند.

اکنون پیر فرتوت از سفرهایی می گوید که شرح شهرهای بی نشان خود اوست..

اگر با او روان می شوید، خیر پیش…

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی