ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

کار ما در ترّ زلفت…

دکتر فرزام

نمی دونی از خوندن نامه ات چقدر خوشحال شدم، به چندین و چند دلیل: اول اینکه این نامه نگاری بالاخره بعد از مدتها دوباره شروع می شه، و تو فرصت داری تیکه هایت را بارم کنی (مثل همینکه نوشته بودی “حافظه معیوبت”!) و خلقت باز می شه. دوم اینکه من هم می تونم مقابله به مثل کنم و مقداری ضمن تکه پرانی، با تو سر پنجه بشم و دلم خنک شه. سوم اینکه از همراهی چخوف و اخلاقش بگم و قدری لجت رو در بیارم. چهارمم اینکه مطالبی که می نویسم بالاخره یه گوش شنوایی پیدا کنم که براش بخونم. مثل این شعر:

کار ما در ترّ زلفت ز امن و آسایش گذشت

در ره جانان به نام ایزد ز جان باید گذشت

هیچ می دونی که این شعر رو کاملا در حالت خواب گفتم؟ نمی دونم شاید دلم برای وطن تنگ شده ( برای تو که نشده می دونم! خخخخ!!). یه روز صبح همینکه اولین اشعه های خورشید روی صورتم افتاد چشمام باز شد و دیدم کلمات مصرع اول دارن تو مخم رژه می رن. اولش فکر کردم شعریه که تو یه کتاب شعر خوندم. ولی هر چی گشتم دیدم همچین شعری رو قبلا جایی نشنیدم. بعد با خودم گفتم خب اون وقت مصرع دومش چی میشه؟ به نظرم رسید که بایستی جان داشته باشه، و مصرع دومش رو ساختم. بعدش رفتم و سعی کردم این بیت رو که در خواب سروده بودم برای چخوف معنی کنم، ولی معلومه که زیبایی شعر در ترجمه از بین می ره. چخوف البته اصلا از شعر گفتن در خواب تعجب نکرد. برام تعریف کرد که موضوع یکی از داستانهاش که خیلی دوستش داره، یعنی «اتاق شماره شش» از یک کابوس مایه می گیره. مدتی بوده که با یه بیمار روحی سر و کله می زده، و شب خواب می بینه که جاش با اون بیمار عوض شده، و هر چقدر هم که داد می زنه بابا من دکترم، کسی حرفش رو باور نمی کرده. تازه بهش می گفتن که اینجا ناپلئون و پیغمبر هم داریم، دکتر که چیزی نیست! خلاصه یک دفعه از این کابوس می پره و همین می شه دستمایه داستانش. راستی خواب مگه تصویری نیست؟ خوابی هم داریم که کلمه ای باشه؟ چون از تصاویر خوابم هیچ چیز یادم نمیاد و فقط همون مصراع تو ذهنمه.در ضمن چی شده مطالب کتاب «راز حافظ» ات رو خورد خورد داری چاپ می کنی؟ چون یادمه قرار بود راجع به مطالبش قبل از چاپ به کسی چیزی نگی. انقدر تحت تاثیر اون مطلب آخرت و مخصوصا مبحث صمت و سکوتش قرار گرفتم که تا چند روز اصلا حرف نزدم. هر چی هم چخوف بیچاره خواست به حرفم بیاره فایده ای نداشت. حتی صبح که می گفت تخم مرغ عسلی می خوای یا معمولی من فقط جواب می دادم: صمت، صمت. اونم یه دفعه فکر کرد دیوونه شدم. حتی دست گذاشت رو پیشونیم ببینه تب ندارم. باز خوبه جزو علائم حیاتی ننوشتی تب، وگرنه لابد تا حالا از زور تب تنقیه ام هم می کرد. اینجا برای بریدن تب تنقیه خیلی رایجه. اون وقت مردم می شینن از پزشکی دکترای ایرونی ایراد می گیرن. خب اگه راست می گن بیان یه سفر یالتا ببینن تنقیه چه حالی می ده. اون وقت قدر دکترای ایرونی رو می دونن که با یه آسپیرین کارخونه بایر مساله رو حل می کنن، و بی خود شلوار آدمو پایین نمی کشن.

بیا! دیگه نگی همه اش از چخوف تعریف می کنم. می خواستم ببینی من الکی از کسی بت نمی سازم. بت سازی برای به انقیاد کشیدن آدمها خیلی به درد می خوره، ولی می دونی که من تو زندگی یک مسافر تنهام. من رو چه به گروه و دستک و دنبک راه انداختن.

زیاده قربانت

بهمنوف، از کنار دریای آزوف و چخوف مهربان

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی