ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

مگه خاطرخواهی به این سادگیا علاج میشه بی پدر؟ (۱) دایی جان ناپلئون بر تخت روانکاوی

«مگه خاطرخواهی به این سادگیا علاج میشه بی‌پدر؟!» [جنون دونفره] (۱)

دائی‌جان ناپلئون بر تخت روانکاوی

فرزام پروا (روانکاو و روانپزشک)

در کودکی هنگامی که سریال «دایی جان ناپلئون» از تلویزیون ملی پخش می‌شد، از اینکه چطور چشمان بزرگترها به صفحه تلویزیون دوخته می‌شود و چطور از دیدن این سریال سراسر وجد و سرور و خنده می‌شوند، بسیار حیرت زده بودم، و کنجکاو شده بودم که موضوع چیست؟ نه موضوع سریال برایم روشن بود و نه بسیاری از کلماتی که بین پرسوناژها رد و بدل می‌شدند: «مومنت»! کلمه رمز سحرانگیزی هم در سریال وجود داشت که با گفتن آن بر چهره عبوس‌ترین افراد فامیل هم لبخندی می‌نشست: «سانفرانسیسکو»!. در عالم کودکی برای خودم دفتری درست کرده بودم که بریده‌های عکسهای مجلات را (به ویژه مجله «زن روز» که تا مدتی پس از انقلاب با همین نام چاپ می‌شد) به آن چسبانده بودم. در بین این بریده ها، سریال «دائی‌جان ناپلئون» جایگاه ویژه‌ای داشت، و عکسهای دائی‌جان، مش قاسم و سعید (آنجا که از «عشق» رونمایی می‌کنند، در حالی که هر دو تظاهر می‌کنند که این موضوع مربوط به دیگری است) سرفصل این دفتر را تشکیل می‌داد. بگذریم که برای یک روانکاو، چنین دفتری از کودکی‌اش مانند نقشه یک گنج و دفتر طالع‌بینی است، قطره‌ای از اقیانوس ناخودآگاهی گسترده بر سطح کاغذ، نه آن پیشانی‌نوشتی که قادر به خواندنش نیستیم، دفتری که گویی به هر گوشه‌اش نقش تقدیری نگاشته شده است؛ برای من، آمیختگی‌ام با ادبیات در لابلای این اسطرلاب هنوز قابل خواندن است، طالعی که اکنون که مشغول نوشتن مجموعه «باستان‌شناسی ادبی» هستم دارد آهسته آهسته از حالت رمزی خود خارج می‌شود. از پیش‌بینی‌های همین دفتر یکی این بود که روزی به سریال «دائی‌جان» خواهم پرداخت، و روزی سرانجام سعی خواهم کرد که به این پرسش کودکی‌ام پاسخ بدهم که این سریال در مورد چیست، و راز جاذبه سحرانگیز آن که بارها دیدنش هم آن را تکراری و بیننده را ملول نمی‌کند از کجا می‌آید؟…

مجله آگاهی نو، شماره ۶، زمستان ۱۴۰۰

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی