(بخش اول)
صبح زود ساجده بانو مشغول آب دادن گلدانهای اطلسی دور حوض است. خانه کوچه آقا موسی زودتر از خانه های دیگر محله اودلاجان بیدار شده است. میرزا طبیب دارد یادداشتهایش را کنار حوض مرتب می کند.
ساجده بانو- این قصه سر دراز دارد. نگفتم حکیم الملک با آن دنائت ذاتی اش به آسانی دست بردار نیست.
میرزا طبیب- فعلا که اظهار لحیه ها بدل شده به ادعای پیدا کردن کتاب رویاها، که از سرداب خانه مان ربودند. من تصور می کردم کار اشرار و الوات باشد. اما کنت دو مونت فورت می گوید در محله چاله میدان در پستوی یکی از کله پزیها پیدا شده. به حکیم الملک چه دخلی دارد که گفته کتاب بایستی در دربخانه توقیف شود؟
ساجده بانو – حالا خواهید دید. کسی آن را می دزدد که از ارزش آن آگاه باشد و بداند شما برای مرمت صفحات آب دیده اش دو سال آزگار شب تا سپیده صبح چه خون جگری خورده اید. قضیه مروارید تاج شاه یادتان رفته؟
میرزا طبیب – من که ارتباطی بین این دو فقره نمی بینم. باز رویایی دیده اید؟
ساجده بانو – نقل رویا نیست. اینها رفتارشان با مشروطه خواهان هم همینطور است. این موضوع به قضیه مروارید بی ارتباط نیست. اینها یک مقصود در زندگی بیشتر ندارند که برای همه مخالفانشان استفاده می کنند: چزاندن! فکر می کنید دلیل نزدیک شدن عین الدوله به شیخ فضل الله چیست؟
میرزا طبیب – شما بیشتر کاغذ می خوانید، ما که عمرمان تنها صرف وبایی ها و کتاب موسو فروید شد…
(بخش دوم)
ساجده بانو – ها… اینها می دانند مشروطه خواهانی چون سید بهبهانی و طباطبایی چقدر حرفشان برو دارد. از روزی می ترسند که اینها با تجار و دیگر متنفذین هم دست شوند، آن وقت دیگر مشروطه روی شاخش است. این است که برای پیشگیری خود را به شیخ فضل الله نزدیک کرده اند که با این دو آبش در یک جوی نمی رود.
میرزا طبیب – و…؟
ساجده بانو – بهترین راه چزاندن آن دو، همین بوده. بهترین راه چزاندن شما هم دست به یکی کردن با اشرار و الوات برای سرقت کتاب موسیو فروید است.
میرزاطبیب – معلوم هست چه نقشه ای در سر دارند؟
ساجده بانو- می خواهند باز پای شما را به دربخانه بکشند.
میرزا طبیب – به من چکار دارند؟ من که یک گوشه دارم وبایی ها را درمان می کنم و تحقیقاتم را می کنم.
ساجده بانو – اگر تا دیروز کار نداشتند، بعد از قضیه مروارید، دیگر از شما دست نمی کشند.
نصیرخان که در گوشه ای از حیاط دارد برگها را جارو می کند، یک دفعه براق می شود و جلو می آید و با صدای بلند می گوید – آخر قباحت هم خوب چیزی است! اینها را بایستی بخاطر دزدی شان بگیرند و در محبس فلک کنند تا بفهمند یک من ماست چقدر کره دارد! از قدیم گفته اند تخم مرغ دزد، شتر دزد می شود…
میرزا طبیب – حالا خاموش باش و اعصابت را سوهان نکش، این جماعت هم این طور آفریده شده اند، لذتشان در آزار دیگران است….
نصیر خان – آخر از شما بی آزارتر هم در این محله پیدا می شود؟ به خدا به پیر بخشی از محبوبیت سید بهبهانی در این محله بخاطر کارهای بی چشمداشت شماس. اصلا این لامروتا نمی دونن سر امام حسین رو کجا بریدن، جا نماز هم آب می کشن. اصلا اگر بخت ما بخت بود، شرمنده میرزا (در گوشش می گوید) دست خر برایمان درخت بود!
میرزا طبیب (با تغیر) – ا… نصیر خان! ساجده بانو (اشک در چشمانش حلقه زده) – تو نازک طبعی و طاقت نداری، گرانی های مشتی دلق پوشان! همین کار روی وبایی ها را هم دست کم نگیرید. دربخانه بدش نمی آید تعداد نفوس کمتر شود تا راحت تر افسارش را به دست داشته باشد…
میرزا طبیب – درست است، احسنت… حالا می فهمم چرا زن درس خوانده و مکتب رفته موجود خطرناکی است… و چرا زنان را در پستوی خانه ها حبس می کنند… ولی شما هیچ نگرانی نداشته باشید، همه جور احتیاطی را ملحوظ خواهم کرد… نصیرخان برو یه آبی به صورتت بزن، فشارت بالا رفته، خطرناکست. من حاضرم کفاره بدهم روی اینان را نبینم، ولی فعلا علی الظاهر چاره ای نیست…
(بخش سوم)
حکیم الملک در کاخ صاحبقرانیه میزبان میرزا طبیب است. مشخص است که میرزا طبیب از این مسافرت اجباری از اودلاجان تا کاخ مکدر و قدری خسته است. تق و تق سم اسبان و واق واق سگهای ولگرد در این مسیرطولانی بس نبوده، حالا بایستی به ترهات حکیم الملک هم گوش کند…
حکیم الملک – علیا مخدره های حرمسرا با همین کتاب درمان کردید؟
میرزا طبیب – حکما بی اثر نبوده… اما اثر بازگرداندن آنها به جای خودشان از آن هم بیشتر بود. این کتاب هم بهتر است دست اهلش باشد…
حکیم الملک – در ایامی که من پاریس بودم سخن از این کتاب نبود… فقط اسم شارکونامی را شنیده بودیم که انبار سیب زمینی را تبدیل به شفاخانه کرده بود…راستی راجع به سینماتوگراف چیزی نشنیده اید؟ این اخوین لومی یر قیامت کرده اند. مردم فوج فوج به گراند کافه می روند… حضرت اشرف مظفرالدین شاه دستور داده اند این اختراع عظیمه وارد ایران شود. ما از اشباح و جنیان خبر داشتیم، اما عجیب است که اینها جن را در تاریکی حاضر می کنند…
میرزا طبیب-این جنها بعضی مواقع آدم را مجنون می کنند.
حکیم الملک-پس شما هم معتقدید به…
میرزا طبیب-البته نه آن جنی که شما می پندارید. من منظورم بیشتر جن قدرت طلبی و سودای پادشاهی است. از جنهایی که به هیات آدم درآمده اند باید ترسید.
حکیم الملک (قدری جا می خورد و گلویش را صاف می کند) – حالا این قبیل اقوال را هم از کتاب موسیو فروید یاد گرفته اید؟
میرزا طبیب- تصور می کنید کتاب ضاله است؟ این کتاب را یکی از شاگردان همان طبیب مشهور یعنی شارکو نوشته…
حکیم الملک- من که شنیده بودم آلمانی است و در ولایت هابسبورگ زندگی می کند.
میرزا طبیب- اتریشی است، کدام ولایت؟… آهان، شاید منظورتان خاندان هابسبورگ است که در اتریش حکومت می کنند. این کتاب ترجمه آن کتاب از آلمانی به زبان فرانسه است.
حکیم الملک-وی… بن… ظاهرا در مسائل جنسی غلط اندازی ها کرده، گویی بشر دوپا فکر و ذکرش همینهاست. کتاب ضاله به چه می گویند دیگر؟!
(بخش چهارم)
حکیم الملک در کاخ صاحبقرانیه میزبان میرزا طبیب است. مشخص است که میرزا طبیب از این مسافرت اجباری از اودلاجان تا کاخ مکدر و قدری خسته است. تق و تق سم اسبان و واق واق سگهای ولگرد در این مسیرطولانی بس نبوده، حالا بایستی به ترهات حکیم الملک هم گوش کند…
حکیم الملک – علیا مخدره های حرمسرا با همین کتاب درمان کردید؟
میرزا طبیب – حکما بی اثر نبوده… اما اثر بازگرداندن آنها به جای خودشان از آن هم بیشتر بود. این کتاب هم بهتر است دست اهلش باشد…
حکیم الملک – در ایامی که من پاریس بودم سخن از این کتاب نبود… فقط اسم شارکونامی را شنیده بودیم که انبار سیب زمینی را تبدیل به شفاخانه کرده بود…راستی راجع به سینماتوگراف چیزی نشنیده اید؟ این اخوین لومی یر قیامت کرده اند. مردم فوج فوج به گراند کافه می روند… حضرت اشرف مظفرالدین شاه دستور داده اند این اختراع عظیمه وارد ایران شود. ما از اشباح و جنیان خبر داشتیم، اما عجیب است که اینها جن را در تاریکی حاضر می کنند…
میرزا طبیب-این جنها بعضی مواقع آدم را مجنون می کنند.
حکیم الملک-پس شما هم معتقدید به…
میرزا طبیب-البته نه آن جنی که شما می پندارید. من منظورم بیشتر جن قدرت طلبی و سودای پادشاهی است. از جنهایی که به هیات آدم درآمده اند باید ترسید.
حکیم الملک (قدری جا می خورد و گلویش را صاف می کند) – حالا این قبیل اقوال را هم از کتاب موسیو فروید یاد گرفته اید؟
میرزا طبیب- تصور می کنید کتاب ضاله است؟ این کتاب را یکی از شاگردان همان طبیب مشهور یعنی شارکو نوشته…
حکیم الملک- من که شنیده بودم آلمانی است و در ولایت هابسبورگ زندگی می کند.
میرزا طبیب- اتریشی است، کدام ولایت؟… آهان، شاید منظورتان خاندان هابسبورگ است که در اتریش حکومت می کنند. این کتاب ترجمه آن کتاب از آلمانی به زبان فرانسه است.
حکیم الملک-وی… بن… ظاهرا در مسائل جنسی غلط اندازی ها کرده، گویی بشر دوپا فکر و ذکرش همینهاست. کتاب ضاله به چه می گویند دیگر؟!
(بخش پنجم)
عین الدوله وارد می شود.
عین الدوله- یالله. سلام علیکم
حکیم الملک – علیکم السلام
میرزا طبیب-سلام… به به… گل بودبه سبزه هم آراسته شد. (رو به حکیم الملک) بله عرض می کردم که کسی که توان دیدن ته چاه را نداشته باشد، یوسف مصری را در آنجا پیدا نخواهد کرد…
حکیم الملک-این دیگر چه تعریضی است؟ دارید به یوسف الممالک کنایه می زنید؟
میرزا طبیب-نه عرض می کردم بی جهت هراس نداشته باشید، این کتاب به شما اگر ضرری زده به نفوس وبازده این مملکت هم موجب ضرر خواهد شد.
حکیم الملک-یک مختصر نظری به آن بکنم، بعد می گویم.
میرزا طبیب (با خوشحالی) -یعنی کتاب را به من عودت می دهید؟
حکیم الملک-بگذارید علی العجاله چیزی نگویم. حرف شاه هم شرط است. عین الدوله لطفا مساله را برای ایشان شرح دهید که آمدنشان برای چیست. والاحضرت منیرالملوک از دردهایی در دست و پا و شکمش شاکیست، تصورم این است که مرضی دماغی است.
میرزا طبیب – منیرالملوک صبیه مظفرالدین شاه؟
حکیم الملک – عین الدوله برایتان شرح خواهند داد. من دیگر بایستی به مریضهایم برسم. یا علی.
میرزا طبیب – عزت زیاد.
عین الدوله(با ترس و احتیاط, گویی چشمش ترسیده، شروع به مجیزگویی می کند) – قبله عالم مظفرالدین شاه، اوائل قدری از شما مکدر شده بود. انتظارش این نبود که برای شمسی خانم چنین تجویزی بفرمایید… ولی صحبتهای من بی اثر نبود. الان اوضاعی شده که کوچکترین مشکلی در دربخانه می شود سراغ شما را می گیرند…
(بخش ششم)
میرزا طبیب (باطعنه و قدری پرخاش، رویش به عین الدوله باز شده و نیازی هم به پرده پوشی نمی بیند) – فکر نکنم غیر از ملک الموت کسی سراغ مرا بگیرد، او هم معلوم است با من چه کار دارد، و حاجت گفتن نیست!
عین الدوله (جا می خورد و خود را جمع می کند) – درواقع در این روزگار مصیبت و محنت همینطور است… ولی فی الواقع می گویم. شخص شاه چنین خواستند، البته حکیم الملک هم دیگر جلوی شما لنگ انداخته، حاجت محاجه نیست.
میرزا طبیب- خدا عمر حکیم الملک را زیاد گرداند. (به طعنه) درایت شما در این قضیه هم شایسته تحسین و تکریم است. اجرتان با خدا. التفات شما به این زن بیچاره موجب امتنان است.
عین الدوله (گویی نفس راحتی می کشد) – اختیار دارید. ولی نه میرزا… واقع می گویم. نقل تعریف و تحریض و تقریظ نیست. فقط قدری بفهمی نفهمی شاه مظفر از ارتباط شما با مشروطه خواهان مکدرند. سید ضیاء، علی اکبرخان دهخدا، سید بهبهانی…
میرزا طبیب (رنجیده) – رفاقت ما و علی اکبر خان به دوران قدیم برمی گردد، از مدرسه مروی در خیابان ناصریه. با سید بهبهانی هم که نسبت فامیلی داریم. این خانه کوچه آقاموسی در محله اودلاجان را ایشان عنایت کردند، وگرنه ما که… ببینم امروز مرا برای همین احضار کرده اید؟
عین الدوله- احضار که نه. ما غلام خانه زاد ذات اقدس همایونی هستیم. وقتی ایشان چیزی می پرسند مجبوریم از دیگر نوکران تفتیش کنیم.
میرزا طبیب (با کنایه) – مبارکتان باشد.
(بخش هفتم)
عین الدوله (لبخند ماسیده ای روی لبانش نقش می بندد) – شما شانتان اجل است. خدا به سر شاهد است من از شما پیش ذات اقدس تعریفها و تحریضها کردم. گفتم میرزا طبیب علاوه بر تسلط بر علوم جدیده، شاگرد خراباتی آقا محمدرضا قمشه ای هم هست و پیش ایشان اسفار ملاصدرا را می خواند. به کی به کی قسم آنقدر که از شما تعریف کردم از حکیم الملک نقلی نکردم.
میرزا طبیب – حکیم الملک که نیاز به نقل و تعریف ندارند. فقط عادت بددهنی و لیچارگویی را هم کنار بگذارند بیشتر در شانشان است.
عین الدوله (جا می خورد) – پس شما هم از عادات اندرونی ایشان با خبرید؟…
میرزا طبیب- هر کس همانطور از دیگران یاد می کند که بیشتر در شان خود اوست.
عین الدوله – به هر صورت ذات اقدس مظفرالدین شاه می خواهند یک نگاهی به والاحضرت منیرالملوک بیندازید. جناب حکیم الملک می گویند ممکن است دردهای ایشان مرضی دماغی باشد، و ما متفقا گفتیم بهتر است به شما التجا کنیم. شاه هم پذیرفت.
میرزا طبیب-عجب، حکیم الملک که ما را “دکتر وبایی ها” صدا می کند.
عین الدوله-حالا آنقدر نازک دل نباشید. ایشان با همه قدری درشتی می کند، ولی برای شما احترام زیادی قائل…
حکیم الملک-ایشان خودش مساله صبیه حضرت اشرف را نمی تواند حل کند؟
عین الدوله-ایشان خوابهای پریشان و بی سر و ته هم زیاد می بینند، این بود که حکیم الملک گفت به سراغ شما بفرستیم.
میرزا طبیب – عجب! نمی دانستم خواب بی سر و ته هم داریم. البته زندگیهای بی سر و ته که خسرالدنیا و الآخره هستند زیاد داریم. خاصه که برخی موقع تولد به دلیل خارشی که در برخی جوارح خود حس می کنند، چوب درازی هم با خود به این دنیا ارزانی می کنند تا بتوانند تا دم مرگ لای چرخ مردم یا جاهای دیگر بگذارند.
عین الدوله (پقی می زند زیر خنده) – خدا همه ما را از شر وسواس خناس دور نگاه دارد.
میرزا طبیب (با تعجب) – الهی آمین…
(بخش هشتم)
منیرالملوک گوشه ای کز کرده و از زیر چارقد چشمانی تکیده، نگران و خون افشان دارد. میرزا طبیب به سختی سعی دارد راهی برای گفتگو با او پیدا کند. او پیراهنی حریر به تن دارد و دامن بلندش تا نزدیکی قوزک پایش را پوشانده. کنار خلخال طلای روی قوزک پای چپش، جای کبودی به چشم می خورد.
میرزا طبیب – این چیست شاهزاده خانم؟
منیرالملوک (دامنش را کمی بالا می دهد و شرمگینانه می گوید) – چیزی نیست… به گمانم به گوشه صندوق خورده باشد…
میرزا طبیب – مطمئنید در اعضا و جوارحتان دردی ندارید؟ مشخصا خوب غذا نمی خورید. اگر یاری مرا می خواهید بایستی هر چه هست را به من بگویید.
منیرالملوک – من بر جان شاه بیمناکم…
میرزا طبیب – از چه بابت؟ از سوی چه کسی؟
منیرالملوک – از سوی او که هزاردستان است و همه رشته ها را به دست دارد، و ناموس دربخانه را هم متعرض می شود…
میرزا طبیب (جا خورده) – مرا محرم بدانید.
منیرالملوک – اگر رویاهایم را برای حکیم الملک نقل کردم و خود را به حال نزع انداختم، برای دیدن شما بود. شاید شما بتوانید این مار سمی را از دربخانه دور کنید، پیش از آنکه دیر شود.
میرزا طبیب – جان شاه را چه کسی تهدید می کند؟
منیرالملوک – همان کسانی که از امضای فرمان مشروطه توسط او بیمناکند. مرا یاری می کنید؟
میرزا طبیب – چه کاری از دست من ساخته است. شما که حتی حرف…
منیرالملوک – می خواهم رویایی را برایتان تعریف کنم : خواب می دیدم مجلس میهمانی داریم، شاه بابا خوشحال و سرخوش است. ناگهان از میان آشی که آشپزباشی پخته، سر و کله ماری پیدا می شود که به شاه بابا حمله می کند… جیغی کشیدم و از خواب پریدم…
میرزا طبیب – روز قبل از خواب چه اتفاقی افتاده بود؟
منیرالملوک – می خواستم برای امری پیش شاه بابا بروم، که دیدم از اتاق ایشان صدای داد و قال می آید، صدای حکیم الملک و سفیر انگلیس بود که داشتند با لحن بدی با شاه بابا حرف می زدند و او را از مشروطه برحذر می داشتند…
میرزا طبیب – شما چه کردید؟
منیرالملوک – چه می کردم…. تحمل این درشت گوییها را به شاه ندارم… به اتاق خود برگشتم…
میرزا طبیب – دیدید که هر کسی شایسته دل دادن نیست؟
منیرالملوک – بحث دلدادگی نیست… چاره ای نداشتم که برای حفاظت از شاه به هزاردستان نزدیک شوم….
میرزا طبیب – حکیم الملک!
(بخش نهم)
منیرالملوک شرمگینانه نگاهش را پایین می اندازد و قطره اشکی بر چشمانش می نشیند…
میرزا طبیب (با خشم و آشفتگی زیرلب می گوید) – ولد زنا! درسی به او بدهم که…
منیرالملوک – شایعه ای در دربخانه هست که زن سابقش را با ماده ای سمی هلاک کرده. سیاهی دور چشمانش و بوی بدنش چنان بوده که…
میرزا طبیب (با کمی پرخاش) – از جان خود نترسیدید؟
منیرالملوک (رنگش می پرد) – خاک عالم… منظورتان چیست؟
میرزا طبیب – چرا فکر نکردید که یک زخم کاری برای شاه بابا، از میان برداشتن دختر اوست؟
منیرالملوک (ساده دلانه) – اما او مرا به جان می خواهد!
میرزاطبیب – به جان می خواهد، و فکر می کنید می خواهد جان شاه بابا را بگیرد؟!
منیرالملوک (هول می کند، گویی از خوابی بیدار شده) – شما بفرمایید چه کنم؟
میرزا طبیب – به شما می گویم… فقط بدانید سالها جنایت او را به جایی رسانده که آنقدر مار خورده بدل به افعی شده! مار می خورد و افعی می زاید!
منیرالملوک (ترسیده) – چه باید کرد؟ (زیر لب) والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین!
میرزا طبیب – فعلا از هیچ چیز هراس نکنید. فقط بگویم که دزدیدن مروارید تاج هم از توطئه های او بود… نقلش طولانیست. علی العجاله هیچ دارویی را از دست او نگیرید، و مخصوصا نگذارید به شما سوزن بزند!
منیرالملوک (دهانش باز مانده) – شما از کجا می دانید؟ همین دیشب گفت که ماده ای مقوی با خود از فرانسه آورده که مخصوص خواص است، و قرار است امشب آن را به بدن من تزریق کند!
میرزا طبیب (با خود) – عجب پدرسوخته حرامزاده ای است! معلوم نیست در آن مدرسه فرانسوی درس طبابت خوانده یا درس جنایت! علی العجاله بگویید من به شما معجونی دادم و قدغن کردم که فعلا هیچ ماده دارویی به بدنتان وارد شود. این قضیه را جدی بگیرید… نمی خواهم هراس در دلتان بیفکنم اما قضیه مرگ و زندگیست!
منیرالملوک – چشم… هرچی طبیب بگوید…
میرزا طبیب – یک چاهی برایش بکنم که اژدها هم نتواند از آن فرار کند…
(بخش دهم)
نصیرخان – همانطور که گفته بودید درب خانه حکیم الملک قراول ایستاده بودم. مارگیر را به اندرونی برد، از قرار یک افعی را از او خریداری کرده.
میرزا طبیب – اوضاع دارد هر لحظه خطرناکتر می شود. اینها برای جنگ با مشروطه خواهی با خاندان شاهی هم درافتاده اند. این خاندان پیش قراولاون دنیای نو یعنی خاندان زند را – که تازه ولی نعمتشان بودند – از میان برداشتند، حالا پس از سالها بالاخره می خواهند کفاره سیاه کاریهای گذشته را بدهند، اگر سیاه دلان و مرتجعان بگذارند…
نصیرخان – ولی حکیم الملک که یک بار جان شاه را در سوءقصدی که در فرنگ به او شد نجات داده.
میرزاطبیب – عالم سیاست مثل دنیای قمار است، هیچ کس از لحظه بعد خودش خبر ندارد. بد کوفتی است این عالم آمیخته به نیرنگ…
نصیرخان – یعنی حکیم الملک قصد جان شاه را کرده؟
میرزاطبیب – او به حکم اینکه یک بار جان شاه را نجات داده تصور کرده مالک جان اوست. ولی من بیشتر برای صبیه اش نگرانم که جان خود را سپر بلای جان پدرش کرده. خدا پدر مادر موسیو فروید را بیامرزد که می گوید فقط از یک زن برمی آید که تا این حد خود را نثار یک مرد کند! عشق و جنون الحق و الانصاف که از یک ریشه اند. آن وقت من اینجا نشسته ام و دست روی دست گذاشته ام و امیدوارم امشب او بتواند از جان خودش دفاع کند.
نصیرخان – تا من را دارید غمتان نباشد! خودم می روم حساب این لامروت را یکسره می کنم و پدر سوخته را می اندازم تو خندق جلو دروازه دولت!
میرزاطبیب – مگر سفیر انگلیسی که هر وقت هوس کردی درهای دربخانه را به رویت باز کنند؟ فعلا یک چایی بریز ببینیم چه خاکی به سرمان کنیم. تازه این وبای عالمسوز فروکش کرده بود. ولی علی الظاهر تا وقتی زنده ای بایستی تن و بدنت بلرزد. این ساجده بانو کجاست که کمی روی دلمان مرهم بگذارد.
نصیرخان – رفتند از سر کوچه از میوه فروش دوره گرد زردآلو بخرند…
میرزاطبیب – خدا آخر و عاقبت همه مان را به خیر واصل کند…
(بخش یازدهم)
عین الدوله – دیدید چه خاکی به سرمان شد… خدایا صبر بده بر این مصیبت عظما. من غلام خانه زاد مظفرالدین شاهم، اگر ببینینشان نمی شناسید، از بس این مصیبت تکیده و لاغرشان کرده…
میرزا طبیب – جریان واقعه چه بوده؟ تعجب می کنم از حکیم الملک. سر پیری و ماربازی و معرکه گیری؟!
عین الدوله – حالا کاریست که شده… چه باید کرد. بچه هایش یتیم شدند. حتم دارم برای دلخوشی منیرالملوک آن مار را از مارگیران خریده بوده…
میرزا طبیب – دلخوشی منیرالملوک ؟ یعنی افعی زهردار را برای دلخوش کردن منیرالملوک به کوشک او برده؟ نمی دانستیم که مار اسباب دلخوشی است….
عین الدوله (قدری جا خورده، اشکهایش را پاک می کند) – قسمت، میرزا، قسمت. جلوی تقدیر را مگر می شود گرفت؟ لابد می خواسته با مار شاخ دار درون صندوقچه نمایش کوچکی برای منیرالملوک بدهد یا او را متعجب کند تا دردهایش را فراموش کند. آنقدر در وجود نازنین او دلرحمی و عطوفت بود که دل گرگ بیابان از اتفاقی که افتاد کباب می شود.
میرزا طبیب – مار شاخدار، یا دروغ شاخدار؟ قبلا هم دیدم برای دلخوشی شاه بابا مروارید تاجش را بهانه می کردند…
عین الدوله (سینه اش را صاف می کند، سعی می کند به روی خودش نیاورد) – چه مرد نازنینی، ملائکه، بشر نبود این آدم…
میرزاطبیب – در اینکه بشر نبود با شما اتفاق نظر دارم. منیرالملوک حالش چطور است؟ می توانم او را ببینم؟ داروهای مرا استفاده می کند؟
عین الدوله – ایشان که زبانش بند آمده. ندیمان و کنیزکان مشغول…
عین الدوله مشغول دروغ و دبنگ است که ناگهان منیرالملوک سر می رسد.
منیرالملوک (با چهره ای گشاده ولی تکیده) – به به… شنیدم میرزاطبیب قدم رنجه کرده اند…
میرزا طبیب – خواهش می کنم. خوشحالم که شما را در صحت کامل و بی لکنت می بینم (چشم غره ای به عین الدوله می رود) اگر رخصت فرمایید شما را در اندرونی تنها ببینم.
منیرالملوک – بله بطور حتم و یقین اینطور بهتر است. بفرمایید، بفرمایید…
(بخش دوازدهم)
منیرالملوک – نمی دانید چه شب هولی را گذراندم… هنوز باور نکرده ام که زنده ام… گویی حکیم الملک می خواست هر جور شده آن شب کار مرا بسازد، حالا چه با تزریق آن زهر هلاهل، و چه با گزش آن مار شاخدار… من چه می دانستم درون آن صندوقچه چه چیزی را مخفی کرده…
میرزا طبیب – شما چه کردید؟
منیرالملوک – همانطور که گفته بودید، هر چه بیشتر بر تزریق اصرار کرد، من بیشتر انکار کردم. هر چه زمان می گذشت، شدت خشم او بیشتر می شد. هیولایی از درونش بیرون آمده بود و تنوره می کشید. من چه ساده دل بودم که به چنین شیطان رجیمی دل بسته بودم…
میرزا طبیب – خدا را شکر… هنوز باورم نمی شود که از این خطر رسته اید…
منیرالملوک – خودم هم باورم نمی شود…
میرزا طبیب – خدا ارحم الراحمین است… بعدش چه شد؟
منیرالملوک – نمی دانم آن مار درون صندوقچه را از چه جهت خریده بود… تا آمدم به خودم بجنبم دیدم دارد صندوقچه را کلید می اندازد که باز کند و زیر لب می گفت “خودت اینطور خواستی، خودت اینطور خواستی”…
(بخش دوازده بعلاوه یک)
منیرالملوک -… من جیغ کشیدم: من چه خواستم؟ من چه خواستم؟ می دانستم تصمیم شومی دارد، کلید را که به صندوقچه انداخت، گوشه صندوق تنها کمی باز شده بود، صدای فش فشی شنیدم و به سمت در خروجی دویدم، خیز برداشت که جلوی مرا بگیرد که یک دفعه فریادش را شنیدم، یک لحظه برگشتم او را نگاه کنم، دیدم چشمانش گشاد شده، و دستش را به دهان برده و دارد جای نیش مار را می مکد…
میرزا طبیب – بعله، آتش خشم قبل از آنکه تمام عقلش را زایل کند، سم مار هلاکش کرد… از قدیم الایام گفته اند چه نکن بهر کسی، اول خودت بعدا کسی…
منیرالملوک – ولی تمام این مدت فکر و ذکرم اینست که شما قضیه تزریق را از کجا فهمیدید؟(با خنده) نکند با حاج حسن رمال باشی سر و سری دارید؟
میرزا طبیب – نقلش طولانیست… آنچه ما شرقی ها به رمالان واگذار کرده ایم، ملل مترقی سالهاست که تبدیل به دانش کرده اند…کتاب “رویاها” نوشته موسیو فروید که نزد حکیم الملک بود در مورد معنای رویاها از نظر دانش امروز است…
منیرالملوک (کتاب را از روی رف بر می دارد) – این کتاب را می گویید؟ فرستادم آن را بیاورند. متن دشواری دارد… نمی دانم اشکال از فرانسه شکسته بسته من است یا فی الواقع کتاب دشواریست؟ توجهم خیلی به آن رویای ایرما جلب شد که موسیو فروید می گوید راز رویاها را با آن کشف کردم…
میرزا طبیب – خیلی تعجبی هم ندارد. آن یک رویای جادویی است. ولی هر کتابی بایستی دست اهلش باشد. معلوم نیست افراد خبیث از این کتاب چه چیزها بخواهند دربیاورند که مناسب خبث و دنائتشان باشد…
منیرالملوک – به همین جهت انقدر بی تاب بودید که این کتاب دست حکیم الملک افتاده بود؟
میرزا طبیب – خدا را شکر که دوباره کتاب به ماوا و ملجا خود برگشت… اگر رخصت بدهید مرخص می شوم.
منیرالملوک – خیر پیش میرزا. دست حق به همراهتان. من جانم را مدیون شما هستم.
میرزاطبیب – جانتان را مدیون بیداری و هوشیاری و حذاقتتان هستید. دست مریزاد. یا حق
(خارج می شود)
(بخش چهاردهم)
نصیر خان – خدا را صد هزار بار شکر… به مولا چهره تان به آن اندازه که کتابفروش دوره گرد آمده بود، مشعشع و نورانی شده… وقتی این لاشیا…
میرزا طبیب -(به اعتراض) – د… حاجی زشته…به قول سعدی علیه الرحمه: خامشی محترم به کنج ادب، به که گوینده سقط باشی…
نصیرخان – زشتی و سقط گویی مال اونایی هست که دارالخلافه را کرده اند لانه مار…
میرزا طبیب – خدا را شکر مارشان خودشان را هم می زند…
ساجده بانو – حالا تعریف کن میرزا… قضیه منیرالملوک چی بود؟ (به طعنه) انقدر تا به حال ندیدم دل نگران کسی باشید.
میرزا طبیب – نقلش مشکل است.
ساجده بانو – علی الظاهر منیرالملوک مار را به خواب دیده بوده.
نصیرخان – ولی از قصد حکیم الملک چطور آگاه شدید؟
میرزاطبیب – شرحش کار دارد. ما این موها را که در آسیاب سفید نکردیم. امشب سوری بدهیم. بی زحمت نصیرخان بپر از حسن جیگرکی جیگر و دل قلوه بگیر امشب بایستی بیرون رفتن از مهلکه را میهمانی بگیریم. خدا بلای حکیم الملک را بالاخره از سر آحاد این مملکت کوتاه کرد. عین الدوله هم بهتر است برود رد کارش. خیال می کنم.،التفات دارید که، بالاخره فرزندان این مملکت مشروطه را به چشم خواهند دید.
ساجده بانو – خدا از دهنت بشنوه میرزا. الهی آمین!
(بخش پانزدهم)
نصیر خان – بالاخره قصه منیرالملوک را برایمان تعریف می کنید؟
ساجده بانو – آی قصه قصه قصه، نون و پنیر و پسته…
میرزاطبیب – نقلش ساده است. می دانستم حکیم الملک در آن کتاب تعبیر رویاها دنبال راز کار من در دربخانه می گردد. پس سعی می کند به سرعت آن را بخواند…
نصیر خان – اما آن کتاب مگر مربوط به اصول و فنون تزریق است؟
میرزاطبیب – کمی دندان روی جگر بگذار تا برایت تعریف کنم. حکیم الملک به من گفت دختر شاه از دردهایی در دستها و پاها و شکم شاکی است و حدس می زند مرضی دماغی باشد…
ساجده بانو -… و چون آنها را به مرضی دماغی ربط داد، حدس زدید که کتاب را خوانده و تحت تاثیر کتاب است…
میرزاطبیب – احسنت… واقعا که قصه های مستر شرلوک هلمز را تو بایستی می نوشبی…
نصیر خان – پای سفارت انگلیس هم در این قضیه وجود داشته؟!
ساجده بانو – نه نصیرخان… مستر هولمز یک شخصیت افسانه ایست که کتابش را علی اکبرخان دهخدا از فرنگ برایمان فرستادند…
نصیر خان – آهان… مرا بگو فکرم به کجاها رفت…
ساجده بانو – حالا میرزا… باقی اش را بگویید… جان به سرمان کردید…
میرزا طبیب – الساعه… الساعه….
(بخش واپسین)
میرزا طبیب – باقی اش واضح است. وقتی این جملات را گفت من هم شک کردم و به یاد آن کتاب افتادم. اما دیدار منیرالملوک نشان داد که اصلا مساله آن چیزی نبود که حکیم الملک به آن اشاره کرده بود. این همان ویژگیهای ایرما در کتاب تعبیر رویاها بود، رویایی که موسیو فروید در کتابش بیش از هر رویایی به آن پرداخته بود، و طبیعی بود که ذهن حکیم الملک را هم به خود مشغول کرده بود…
ساجده بانو – ایرما؟! حالا ایران یا عذرا یا صغرا یا کبرا بود باز یک چیزی… ایرما هم اسم شد؟
میرزاطبیب – در ولایت وین از قرار اسم رایجی است. پس حکیم الملک منیرالملوک را در ذهن خود با ایرما یکی کرده بود. از آنجا که در این رویا، تزریق ماده سمی وجود دارد، حدس زدم چنین نقشه ای هم برای منیرالملوک کشیده است، چون به وضوح قصد جان او را داشت, وگرنه با آن خباثت جبلی چه دلیل دیگری داشت که در ذهن بیمار خود این دو نفر را با هم یکی کند؟ … خوشبختانه حذاقت خود منیرالملوک جانش را نجات داد، و خباثت حکیم الملک بلای جان خودش شد…
نصیرخان – البته هشدار شما هم بی تاثیر نبود…
میرزا طبیب – به هر حال خوشحالم که همه چیز ختم به خیر شد.
ساجده بانو – فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.
میرزا طبیب – من دیگر باید آماده بشوم بروم محکمه. خدا بلاهای طبیعی را هم مانند بلاهای “غیرطبیعی” از سر این مردم کوتاه کند…
ساجده بانو – الهی آمین، به حق پنج تن…
پایان