ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دارالکتبیه!

یکی بود یکی نبود. طوطیان شکر شکن و میر آخوران دولپی خوار و آدمیان مردم خوار چنین روایت کنند که شهری بود پشت کوه های قفقاز که مردمانش عاشق و دلباخته کتاب خواندن بودند، زیاد هم ککشان نمی گزید که دیگران به آنها پشت کوهی می گویند. از نظر خودشان که کوه، صاف روبرویشان بود و بایستی جلو کوهی به حساب می آمدند. آنها به درستی فکر می کردند که اصطلاح پشت کوهی ساخته و پرداخته آنانی است که عشق آنها به کتاب را بر نمی تابند. در این شهر نوزادان بلافاصله پس از قان و غون، خواندن کتابهای تصویری را آغاز می کردند و حتی پیرمردهایی که کورسوی چشمانشان را از دست داده بودند از طریق نوه هایشان کرم کتابخوانی را در وجود خود زنده نگاه می داشتند.

از نظر بازرسان اداره کل کتابخوانی هر سال ارز زیادی صرف خرید کتاب می شد، و این برای این شهر کوچک که اقتصادش از راه قصه خوانی و آکروبات بازی و بوزینه گردانی برای سیاحین و دریوزگی از آنان تامین می شد مبلغ هنگفتی بود. بزرگان شهر دور هم جمع شدند تا به چاره جویی بپردازند (البته بزرگ از نظر عقلی، و گرنه در این جمع بزرگان یک نوزاد هفت ماهه هم حضور داشت). یکی گفت بهتر است این آتش کتابخوانی را که به جان ملت افتاده خاموش کنیم. آن دیگری پاسخ داد پس بفرمایید کل اقتصاد شهر را تعطیل کنیم. فکر نمی کنید برای قصه خوانی و افسانه بافی نیاز به افراد کتابخوان داریم؟ بزرگ دیگر که از اهالی امروز بود فکر بکری به نظرش رسید. او گفت من راه حلی پیدا کردم که هم مشکل کمبود کتاب را حل می کند، و هم مشکل سستی و تنبلی و کمبود مشاغل را. کافیست از هر کتابی تنها یک جلد به اینجا وارد کنیم. بعد آن را در دسترس سلاخان قرار دهیم تا تکه تکه کنند. سپس تکه ب را پیش از الف و تکه ج را پس از دال قرار دهیم. و بعد کتاب را پس از نمونه خوانی با روکشی جدید به نام خودمان چاپ کنیم. به این ترتیب علاوه بر حل مشکل کمبود کتاب، مشاغل جدیدی هم خواهیم داشت: سلاخی، نمونه خوانی، صحافی، «نویسندگی». اینجا بود که – بر اساس صورتجلسات پیاده شده از آن جلسه که جای شک و شبهه ندارد – نوزاد شروع به قان و غون کرد. بزرگ رو به او کرد و ادامه داد: نگران نباش کوچولو. تو هم به زودی نامت را روی کتابی خواهی دید.

شور و شعفی عجیب مجلس را فرا گرفت و همگان به سیاست و کیاست آن بزرگ اذعان کردند و یکی دو نفر هم خرقه ها دریدند، و چون بار اول و آخرشان هم نبود، همانجا فی المجلس شغل دیگری هم به مجموعه مشاغل جدید افزوده شد: درزی و خیاطی، تا درز خرقه ها را رفو کند.

روزی پیری از آن شهر عبور می کرد. او توجه هیچ کسی را به خود جلب نکرد، یا اگر هم جلب کرد کسی به روی خودش نیاورد. مردمان شهر سر در کتاب و باد در غبغب مشغول خواندن کتابهایی بودند که نویسندگان کوچک و بزرگ شهر خودشان نوشته بودند. پیر جلوی پیشخوان یک کتابفروشی ایستاد و کتابی را دید که در جوانی نوشته بود و اکنون بر جلد آن که به عینه مثل کتاب خودش بود نام کس دیگری خودنمایی می کرد. کتاب را که باز کرد بر حیرتش افزوده شد. چون دید داستانی که آن را از حفظ بود از نیمه شروع می شود، وسط کار به پایان می رسد، و در پایان تازه آغاز می شود. جل الخالق گویان با هزار ترفند و کلک راه خود را تا رئیس اداره کتابخوانی باز کرد و تعجب و شکایتش را اعلام کرد. رئیس با صورتی بر افروخته در حالی که رگهای گردنش متورم شده بود و بیم آن می رفت که از شدت فشاری که بر گلویش می آورد آن را پاره کند فریاد کشید: «نگهبانان! نگهبانان! بگیرید این پدر سوخته را! این سارق خائن را بگیرید! این یکی از انبوه آن سارقانی است که کتابهای ما را دزدیده و با پس و پیش کردن قطعات آن، آن را به نام خود زده! بی شرف با پای خودش هم آمده به محکمه! پدر سوخته را بگیرید و ببندید!» بعد با خودش فکر کرد نبایستی عصبانیت زیادی از خودش بروز می داد، این بود که آب دهانش را قورت داد و در حالی که سعی می کرد خود را خونسرد نشان بدهد با صدایی که آرامش از آن می بارید گفت: «هیچی اصلا آزادش کنید،… یعنی نه آزادش بگذارید که مثل بچه آدم به مجازات سخن ناسنجیده اش، یکی از سه نوع کشیدن را انتخاب کند: کشیدن مردانگی اش،  کشیدن صندلی سکوی اعدام از زیر پایش، یا کشیدن دو سال حبس، انتخاب با خودش! انصاف و آزادی حکم می کند به انتخاب خودش باشد! یک پشت کوهی نشان اجانب بدهیم که یک من روغن رویش باشد!»

پیر حبسش را که کشید و بیرون آمد به اندازه ده سال پیر شده بود و با خود فکر کرد بهتر است دیگر در امور بزرگان دخالت نکند، چه سر پیری تازه فهمیده بود که بزرگان قوانین بزرگانه ای دارند که عقل امثال او از درک آن قاصر است. دلش برای آن شیری که با تاج شاه بازی می کرد تنگ شده بود و با خود می گفت: کجایی ای شیر! قربان آن دمت بروم! یادت بخیر! این را گفت و راهی شد تا در داستان بعدی دوباره ظاهر شود.

قصه ما به سر رسید. غلاغه به خونش نرسید. مردمان این شهر همگی رستگار شدند. کسی هم در مورد وضعیت مردمان ساده دل و پاک دارالکتبیه به خودش جرات نداد که بی خود سیاه نمایی کند.

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی