ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دارالبقاء (زوتوپیا)

یکی بود یکی نبود. سالها پیش از این که شهر استخر محل زندگی آدمیان شود و چنین نامی به خود بگیرد، محل زندگی حیواناتی بود که از افکار موجودات دوپا به تنگ آمده بودند، و از ترس اعمال آنها و برای دفاع از خود در برابر این جانور، اول بار در این محل به دور هم جمع شدند و نام آن را دارالبقاء گذاشتند، چون همگی آنها موجودات جاندار مهربان و اکثرا دست آموزی بودند که پیش از این در سریال راز بقاء  نقشی هر چندجزئی  – مانند پشه –  ایفاء کرده بودند.

مجلسی به نام مجلس موسسان برای تعیین رئیس و نوشتن پیش نویس قانون اساسی – که در اصل از قانون اساسی کشوری اروپایی الهام گرفته شده بود – تشکیل شد.

در بدو امر شغال که در بین حیوانات از احترام خاصی برخوردار بود به حرف در آمد و گفت: شکی نیست که ما برای اینکه از دست آدمیان جان سالم به در ببریم در اینجا گرد هم آمده ایم. پس اولا بهتر است در برابر این دشمن مشترک همدل و هم زبان باشیم. ( صدایی از خرطوم فیل به نشان تایید شنیده شد.) ثانیا بهتر است هر چه زودتر رئیسی را برای خود برگزینیم که در خور این هدف والا باشد. روباه در آمد که: لازم نکرده رئیس خیلی باهوش باشد – چون اگر باهوش باشد که اصلا رئیس نمی شود. (زرافه و گورخر لبخند زدند و دندانهای زیبایشان مثل تسبیحی از جنس صدف که روی هم کلید شده باشد نمایان شد.) روباه ادامه داد: رئیس بایستی در درجه اول قلب مهربانی داشته باشد و از وسعت فکر و وسعت دید و گوشهایی بزرگ برخوردار باشد. اسب آبی که گویی بهش برخورده بود، در حالی که دهن دره می کرد و انگار چرتش پاره شده باشد با صدایی تودماغی و مارلون براندویی پرسید: ببینم داداش! این گوش بزرگ رو دیگه از کجات در آوردی؟ لابد از … روباه قبل از شنیدن کلمه ای که اسب آبی می خواست بگوید به میان حرفش پرید که: رئیس بایستی گوشی بزرگ برای شنیدن حرف رعایا و همچنین شنیدن پیامهای خطر در مورد آدمیانی که هر لحظه افکار و محاسباتی شریرانه دارند داشته باشد. بعد در حالی که آب دهانش را قورت می داد ادامه داد: همچنین رئیس بایستی خرطومی دراز داشته باشد تا همگی از او بترسند. مورچه خوار که این موضوع را به خودش گرفته بود گفت: آخه خداییش کجای من ترسناکه؟ پیش از این تنها موجودی که از من می ترسید مورچه بود که او هم از وقتی قرار بر این شده که همدیگه رو نخوریم دیگه از من نمی ترسه. پشه با صدای ضعیفی گفت: خدا را شکر که غذای من هنوز که هنوز است از من می ترسد. بعد در حالی که خنده نخودی می کرد گفت خس و خاشاک را می گویم. کرگدن بی توجه به دیالوگ مورچه خوار و پشه و موضوع بحثشان بادی به غبغبش انداخت و گفت: بهتر است شاخ هم داشته باشد تا بتواند از رعایا دفاع کند. راسو در حالی که دمش را مثل شال گردن به دور گردنش پیچیده بود با ملاحت گفت: تنها کسی که همه این خصوصیات را دارد فیل است. فیل جان! فیل جان! قربان شکلت بروم. کجایی آخه؟!

میمون از روی درخت داد زد: رفته گل بچینه! بعد خودش پقی زد زیر خنده. همه گرم این صحبتها بودند و کسی متوجه شیر که خون خونش را می خورد و چشمانش از فرط خشم سرخ شده بود نشد. شیر در حالی که به سختی سعی می کرد خشمش را کنترل کند گفت: ببینم داشتن یال و کوپال مهم نیست؟! اسب شیهه ای کشید و گفت: یال و کوپال؟ خب زودتر بنال! یال و کوپال من را ببین! بعد شروع کرد به خنده اسبی کردن. وجود پیش نویس قانون اساسی باعث شده بود که دیگر کسی شیر را عددی حساب نکند و همه به داشتن قانون پشت گرم باشند.

اینجا بود که دیگر شیر نتوانست خشمش را کنترل کند و به جان حیوانات دیگر افتاد. پشه را با یک حرکت لای شست و انگشت سبابه ترکاند. میمون را با یک ضربه از روی درخت  به روی زمین انداخت، روباه را در یک چشم به هم زدن پاره کرد، اسب بی نوا اما دو پا داشت و دو پا هم قرض کرد و فرار کرد و حیوانات دیگر هم متفرق شدند. این طور بود که شهر دارالبقاء هنوز تشکیل نشده و مرکب پیش نویس قانون اساسی اش خشک نشده، فروپاشید. شیر در فکر فرو رفته بود که فیل با آن قد و هیکل، همان فیلی که بیش از همه لایق مجازات بود، کجا قایم شده بود؟ هر چه بیشتر این پرسش را می شکافت، کمتر پاسخ آن را می یافت. آنقدر در این پرسش غرق شده بود که متوجه نشد دیریست آدمیان این آخرین شهر حیوانات را هم به تصرف خود در آورده اند. خواهیم دید که چطور دست قضا و سرنوشت این تنها بازمانده دارالبقاء را با پیر در یک مسیر قرار خواهد داد: جمع اضداد. شاید هم قسمت.

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی