ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

دارالاموات

یکی بود یکی نبود. شهری بود که همه ساکنانش سالها بود که مرده بودند، و از آنجا که سالها بود گذر هیچ دیارالبشر زنده ای به آن شهر نیفتاده بود، مردمان نشانه های حیات را از یاد برده بودند. حاکم شهر چنین حکم کرده بود که افکار تمامی ساکنین شهر بایستی هر روز در دفاتر بزرگ دفترخانه مرکزی ثبت شود. در واقع دفترخانه تنها اداره ای بود که باز بود – آن هم ۲۴ ساعته. تمام افراد شهر هر روز و شب در صف های طویل جلوی آن صف می کشیدند و در انتظار نوبت بودند، حتی غذای خود را هم در صف می خوردند و برای قضای حاجت هم از صف خارج می شدند. اما قوانین حاکم چنین حکم می کردند که آن بخت برگشته ای که لازم است برای قضای حاجت از صف برود، بایستی به ته صف برگردد. این بود که برخی اصولا با اینکه کار دیگری نداشتند که بکنند عطای غذا را به لقای قضا بخشیده بودند و چیزی نمی خوردند، و با چشمی خون افشان منتظر نوبت خود بودند.

بزرگ فیلسوفی در این شهر سکونت داشت که  عقیده داشت فعالیت روده ها و کلیه ها بزرگترین برهان بر زنده بودن افراد شهر است (و می گفت عقل سالم در کلیه سالم است و سالم بودن «کلیه» یعنی سلامت «کلیه» اعضای حیاتی). گاهی در دفترخانه فکرهای بوداری ثبت می شد، و عده ای در افکار شرم آور خود یاد آن روزهایی را می کردند که هنوز در شهر اندک زندگانی زندگی می کردند، و این شک شنیع و زشت مطرح می شد که نکند – زبانشان لال – همگان مرده باشند؟ چون برخی به خاطر می آوردند که زمانی شهر ۵۰۰۰ سکنه داشت، و اکنون بیشتر از ۱۰۰ نفر باقی نمانده بود. اولش فقط یک ساختمان چند طبقه ریخته بود، بعد هم کم کم ساختمانهای دیگر، طوری که از بالا که نگاه می کردی، شهر تا حد زیادی کچل شده بود. این ها نشان می داد که یک جای کار می لنگید. اما کجا؟ فیلسوف برای این موضوع هم پاسخ داشت. او می گفت هیچ کمبود و اشکال و نقصی در کار نیست. تازه ما خیلی هم کارمان درست است. اینجا فقط یک نقص داریم، آن هم نقص پای دفتردار بزرگ است (او پایش را در جنگی که ریش سفیدان شهر هم فقط در داستانها شنیده بودند از دست داده بود، و این موضوع بوجود آورنده  شکهای جدیدی بود: آخر چطور دفتردار پیش از تولد خود پایش را در جنگ از دست داده است؟) فیلسوف که پاسخ همه سوالات را داشت (و هرکدام را هم که نداشت از حاکم می پرسید) لبخند می زد، بادی به غبغب می انداخت و با استدلال و منطقی که جای هیچ چون و چرایی باقی نمی گذاشت می گفت: شما ممکن است یادتان نیاید، ولی آن دوره قشنگ در ذهن ما حک شده، و شکی در وجودش نداریم. کسی هم دیگر حرف زیادی نزند. حوصله ندارم. اعصاب هم ندارم.

روزی مرد سیاه پوش ناشناسی از آن شهر عبور می کرد و مستقیم سراغ خانه فیلسوف را گرفت. فیلسوف که از ورود بی مقدمه او به شهری که سالها به این معروف بود که کسی به آن سر نزده متعجب شده بود از او پرسید: من شما را می شناسم؟ چطور وارد شدی؟ سیاه پوش پاسخ داد لازم نیست مرا بشناسی. من هم تنها از زمانی که لازم شد برای ستاندن جان تو به اینجا بیایم تو را می شناسم. فیلسوف پرسید: یعنی شما…. او پاسخ داد: بله. ملک الموت.

عرق سردی بر پیشانی فیلسوف نشست. سیاه پوش ادامه داد: اما کار من در این شهر از همه جا راحت تر است، چون همگان پیش از این مرده اند. فیلسوف دم مرگ هم از استدلال کردن دست بر نمی داشت. بارها بالا و پایین رفت  و سعی کرد توضیح بدهد که به تازگی فشار کاری باعث شده بر تعداد دفعات کار کلیه اش افزوده شود و این را برهانی قوی بر زنده بودن خود می گرفت، و با کلافگی از پیر می پرسید همه افراد شهر این استدلال مرا قبول کرده اند. تو چطور نمی پذیری؟ یعنی می خواهی بنای ناسازگاری با «خرد جمعی» را بگذاری؟ ساز ناکوکت را را بردار و از اینجا برو و بی خود آرامش و زندگی «صف مندانه» و خردمندانه و با شکوه ما را برهم مزن..

سیاه پوش اما گوشش بدهکار این حرفها نبود. یک دفعه در چشمان فیلسوف خیره شد و گفت: می دانی که چرا مدتهاست که مرده ای؟ فیلسوف دهانش باز مانده بود. او ادامه داد: همه چیز زیر سر آن دفترخانه کذایی است. شما افکار مردم را از آنها می گیرید، و در ازایش چه می دهید؟ یک غذای بخور و نمیر؟ افکار خون روح است، و هیچ روحی بی خون زنده نمی ماند. افراد به اندازه افکار سعادت بارشان سعادت… سیاه پوش از صحبت باز ماند چون متوجه شد مدتی است فیلسوف پلک نمی زند. دستش را جلوی چشمان او حرکت داد، وقتی دید اتفاقی نمی افتد یک دفعه دو دستی بر سر خود کوبید و گفت: من را بگو فکر کردم دهانش از تعجب باز مانده! این را گفت و دمرو فیلسوف را داخل توبره اش انداخت و راهی شد. با خود گفت برای اینجا بایستی دفعه بعد توبره بزرگتری بیاورم. سیاه پوش که از شهر رفت هیچ کس متوجه نشد که تعداد سکنه شهر دیگر دو رقمی شده و به عدد ۹۹ رسیده.

صف های طویل جلوی دفترخانه و صد البته – گلاب به رویتان – پشت در آبریزگاه ها همچنان ادامه یافت، و حاکم شهر در غیاب فیلسوف هر روز حکمی جدید صادر می کرد، که با حکم روز پیش کوچکترین تفاوتی نداشت. چون دیگر فیلسوفی نبود تا کلمه «جدید» را برای همگان تفسیر کند، و چیزی نگذشت که همه معنی این کلمه را از یاد بردند. از آنجا که زمان دیگر «جدید» نمی شد، ساعتها در شهر متوقف شدند، اما کاهش نفوس همچنان ادامه یافت. این طوری بود که واژه ها یک به یک مردند، به جز یک واژه. واژه «قدیم»، که مردمان مجبور بودند با تغییر لحن و انواع پیچ و تاب دادنها به بدن آن را برای معانی گوناگون بکار ببرند، و چون در اکثر موارد موفق نمی شدند، بخش اعظم معانی نیز مرد. شما را هم اگر روزی برای دیدن باقیمانده های این شهر به آن بردند یادتان باشد که حتما از قبرستان آن دیدن کنید. در آنجا می بینید که ۹۹ نفر خاک شده اند که سنگ قبرشان همه از روی هم کپی شده، و فامیل همگی «قدیم» است.

 

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی