یکی بود یکی نبود. شهری بود در ملتقای دو کوه بلند و سبزه زاری گسترده که آن را از قدیم الایام دارالالوان می گفتند (تازگی جنبشی راه افتاده بود که اسم قشنگ تر سرزمین رنگین کمان را بجای آن استعمال کنند). در دارالالوان نکته غریبی که وجود داشت – و نام شهر هم خود به خود از این غرابت نشات می گرفت – این بود که نوزادانی که در این شهر پا به جهان هستی می گذاشتند هر کدام رنگی داشتند: یکی سبز، دیگری زرد، یکی قهوه ای و یکی هم طلایی و دیگری نقره ای. نکته غریب تر این بود که حتی اگر زائویی از سرزمین های دیگر پای به این شهر می گذاشت بچه او مطابق قواعد باستانی این شهر رنگی از آب در می آمد (بسیاری از مسافران که این اتفاق برایشان افتاد بچه خود را آنجا گذاشتند و فرار کردند).
در واقعیت امر رنگ نوزاد خیلی قابل پیش بینی نبود، اما در طی قرون مردم متوجه شده بودند که نوزادان طبقه اشرافی، بیشتر نقره ای و طلایی، نوزادان طبقه متوسط بیشتر به رنگهای سبز و قرمز و زرد، و نوزادان طبقه پایین، زاغه نشینها و کارتن خوابها بیشتر به رنگهای قهوه ای و سیاه هستند. دیگر دردسرتان نمی دهم که بگویم اگر دست بر قضا یک نوزاد قرمز در طبقه اشرافی به دنیا می آمد چه قشقرق و بلبشویی بر پا می شد (بسیاری از ازدواجها به این ترتیب به خاطر بدبینی شوهر از هم گسیخته شده بود). از آن طرف اگر یک زاغه نشین فرزندی طلایی پیدا می کرد سریعا او را به طبقه اشرافی معرفی می کرد و از آنها مشتلق و پاداش می گرفت گویی دارد بچه آنها را بزرگ می کند. البته آینده چنین بچه ای هم تضمین بود. از آنجا که بیشتر مردمان در کارخانه بزرگ پشم بافی شهر مشغول به کار بودند، و هیات مدیره این کارخانه را طبیعتا اشراف شهر تشکیل می دادند، می توانید حدس بزنید که به بهانه های واهی افراد سیاه و قهوه ای را به این کارخانه راه نمی دادند و آن بیچاره ها چاره ای نداشتند که در جستجوی کار به شهرهای اطراف بروند. رنگ بیشتر از سجل و شناسنامه و نام پدر و مادر و طبقه شان معرف افراد بود و این موضوع مشکلات زیادی را به وجود آورده بود. گویی مردم دوست داشتند به این عقیده بچسبند و بر سر آن بجنگند که تنها تعیین کننده رنگ افراد، طبقه اجتماعی شان است، در صورتی که اگر این عقیده را نداشتند چه بسا زندگی شان راحت تر بود. همین عقیده باطل بود که وضعیتی را حاکم کرده بود که میزان خودکشی و افسردگی در افراد قرمز و سبز و قهوه ای و سیاه به طرز وحشتناکی بیشتر باشد.
این معضلات باعث شده بود که کارگاه های رنگ رزی به وجود بیاید که کارشان زدن رنگهای شش ماهه، یکساله، و این اواخر با پیشرفت تکنولوژی پنج ساله بود، منتهی این کار اولا هزینه زیادی داشت که بسیاری از مشتریان اش قادر به پرداخت نبودند – عملا تنها سیاه و سبز و قرمزهایی که در طبقه اشرافی به دنیا آمده بودند از پس پرداخت مخارج آن بر می آمدند – و ثانیا یک عمل غیرقانونی محسوب می شد؛ اگر زبانم لال شما این کار را می کردید و آن وقت از گوشه چارقد یا گوشه تنبان رنگ اصلی تان بیرون می زد دیگر واویلا بود.
اینها همه گذشت تا اینکه روزی گذر شیر به این شهر افتاد. مردمان که چنین موجود عجیبی ندیده بودند دور او حلقه زدند و به گمانه زنی پرداختند. یکی گفت این جلال و جبروتش به از ما بهتران می خورد، اما چرا رنگش اینطوری زردنبوست؟ دیگری می گفت سبیل هایش مانند سبیل های حاکم بزرگ است. اگر حاکم او را ببیند در دم او را از تیغ خواهد گذراند چون فکر می کند برای تمسخر چنین سبیلی گذاشته و رنگش را زرد کرده. مگر حاکم هم زردنبو می شود؟ سومی که رنگ شیر چشمش را گرفته بود گفت ببینید رنگ منه! این همان برادر کوچکمه که سالها بود گم و گور شده بود. خلاصه این بحثهای عمیق همچنان ادامه داشت که دیگر حوصله شیر سر آمد و نعره ای از ته جان کشید. نعره شیر باعث شد رنگ مردمانی که دور او حلقه زده بودند بپرد و به رنگ آدمیزاد در آید. شیر از اینکه این همه مردم این شهر اهل حرفهای خاله خانباجی هستند حالش به هم خورد، دمش را گذاشت روی کولش و شهر را ترک کرد.
لابد فکر می کنید مردم که اعجاز نعره شیر را دیدند دنبالش راه افتادند تا او را به شهر بیاورند و الوان مردمان شهر را با آن پاک کنند؟ نه. از آنجا که ترک عادت موجب مرض است، و اشراف شهر هم هیچ دلشان نمی خواست از رنگ اشرافی شان دست بردارند، و تازه به تفاوت رنگها هم دامن می زدند، دیری نگذشت که به دنبال شیر تمام کسانی که رنگشان پریده بود هم مجبور به ترک شهر شدند: اکنون آرزویی که از بدو تولد داشتند که مثل مردمان شهرهای دیگر به رنگ آدمیزاد باشند به تحقق رسیده بود اما فهمیده بودند که با رنگ آدمیزاد جایی در این شهر ندارند. این بود که خان و مان را فروختند و از شهر متواری شدند.