در آن هنگام که گنجشکان حرم زین العابدان به پرواز در آمدند
و کبوتران وادی سلام کوکوی سال نو را سر دادند
و سپیدی برف تمام غمها را شست
و آرامش کومه های گلین تفرقه را کشت
و بقعه و رقعه به هم چسبیدند…
مهربانی دست دوستی را گرفت
و رفاقت نبض عشق
راه کهربایی به نازکی کشیده شد
و عرق های جبین به فرجام رسیدند
ستارگان چشمک زدند
و ابرها صخره های سنگین و سیاه کوهستان را در آغوش کشیدند
آسمان بر کوه مهر گریست
و کوه تاج سپید غرورش را برداشت
و درختان شعور را با شاخه های خود در آسمان خط کشیدند
و برف فروتن دانه های مهر را در برگرفت
و سرود نقش جهان در اصفهان پیچید
و بازار مسگرها لختی به فکر فرو رفت
و سکوتِ بودن، تمام حفره های زایش را اندود
و اندوه برج عاجش را به کبوتران حرم بخشید
و شور پایه های سکون را لرزاند
و باران چنان رودی در انداخت
که چکاوکان مستی رودخانه هستی را سرودی بی هنگام بخشیدند
و هفت شهر عشق به دنبال شهر هشتم گم شد
و عالی قاپو به تنگ بری های اتاق موسیقی اش بالید
و اصفهان سکوت چهارصد ساله اش را با ترنم پرستوهای بهاری تعویض کرد
و هزار کیلومتر راه در قلب عاشق خطی کشید سبز
نغمه کوه و درخت و پرنده و برف
بر تمام راه های عشق کشیده شد
و آسمان به زمین چسبید
و ریشه های زایا بر خاک شیار کشیدند
و بر آن نوشتند:
«مهر گیاه»