ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

اورفئوس و اوریدیس(اورفه و اوریدیسه)

خدایان نخستین،موسیقیدانان و نغمه سرایان اعصار بسیار کهن بودند. آتنا در این رشته نام و شهرتی نداشت،امّا این الهه فلوت را ابداع کرد،هر چند که هیچ گاه آن را ننواخت. هرمس چنگ را ساخت و آن را به آپولو داد که به صدا در بیاورد،و صدا به حدّی دلنشین و شاد و هماهنگ بود که وقتی آن را در کوه اولمپ نواخت تمامی خدایان از خود بی خود شدند.هرمس حتی نی چوپانی را هم برای خود ساخت و آهنگهای سحرآمیزی از آن بیرون آورد.پان نی را از ساقه نی ساخت و با آن آهنگهایی نواخت که چون نوای بلبلان در بهاران دل انگیز بود.موز ها آلات موسیقی ویژه ای نداشتند که خود ابداع کرده باشند،امّا صدایشان فوق‌العاده روحبخش و زیبا بود.پس از خدایان چند تن از آدمیان توانستند در هنر سرآمد روزگار خود شوند و در نوازندگی در ردیف نوازندگان آسمانی و ملکوتی قرار گیرند.اورفئوس بزرگترین و مشهورترینشان بود.او از تبار مادری والاگهر تر از آدمیان بود.او پسر یکی از موزها و شاهزاده ای اهل تراس بود.استعداد موسیقی را از مادر خود به ارث برده بود،و استعدادش را در تراس،یعنی در همان جایی که به بار آمده بود شکوفا کرد.مردم تراس بیش از یونانیان دیگر به موسیقی ارج می‌نهادند. امّا اورفئوس غیر از خدایان هیچ رقیب دیگری نداشت.
در نوازندگی و خوانندگی قدرتی لایزال داشت.هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست در برابرش پایداری کند و بایستد.هر چیزی خواه جاندار و خواه بی جان با شنیدن نوایش به دنبالش راه می افتاد.او حتی صخره های روی کوه ها را تکان می داد و مسیر رودخانه را نیز عوض می کرد.از زندگیِ پیش از ازدواج ناموفق و بدفرجامش،که بدان سبب به شهرتی بیش از قدرتش در نوازندگی برایش به ارمغان آورد،حکایت و روایت چندان زیادی نیامده است،امّا چون به یک مأموریت گروهی معروف رفت ثابت کرد که یکی از قابل ترین اعضای گروه است.او با گروه جاسون(ژانسون یا جانسون) بر کشتی آرگو نشست و به سفر رفت.هرگاه قهرمانان خسته می شدند و یا پارو زدن واقعا دشوار و خسته کننده می شد وی چنگ می نواخت و خستگی را از جان همه بیرون می کرد و همه را نیرویی دوبار و دو چندان می بخشید،آن سان که پاروزن ها پاروها را هماهنگ با نوای چنگ او و استوار و محکم بر دل آب دریا فرو می کردند،یا اگر خطر درگیری و ستیزه می رفت به حدی زیبا و لطیف و دل انگیز و آرامش بخش می نواخت که شریر ترین و تندخوترین آدمها هم آرام می گرفتند و خشم و تندی را از یاد می بردند.او حتی پهلوانان را از دست سیرن ها نیز نجات داد.هرگاه در دریا و از مسافتی دور صدای آواز سحرانگیزی را می شنیدند که دل از جاشوان می گرفت و همه چیز را از یاد می برد و می خواستند کشتی شان را به هر قیمت که شده است به سویی ببرند که سیرن ها نشسته اند و آواز می خوانند،اورفه چنگ را بر می داشت وچنان آهنگ زیبا و طنین افکنی می نواخت که بر صدای دلانگیز ولی مرگ آفرین سیرن ها چیره می شد و در نتیجه کاری می کرد که کشتی به مسیر خود بازمی گشت و باد آنها را از آن محل خطرناک دور می ساخت.اگر اورفئوس در کشتی آرگو نبود،آرگونات ها(سرنشینان کشتی آرگو)فقط استخوانها اجسادشان را بر ساحل جزیره محل زندگی سیرن ها باقی می گذاشتند.ما نمی دانیم که نخستین بار در کجا بود که با دوشیزه مورد علاقه اش ،اوریریدیس روبرو شد،اما به یقین می دانیم که هیچ دوشیزه ای پیدا نمی شد که بتواند در برابر نوای روحبخش و افسون کننده‌اش پایداری کند.آنها ازدواج کردند،ولی دوران زندگی زناشویی آنها بسیار کوتاه بود.درست پس از مراسم ازدواج بود که عروس و گروهی از ندیمانش در مرغزاری راه می رفتند که ناگاه یک افعی عروس را گزید و او را کشت.اورفئوس فوق‌العاده دردمند شد و در برابر درد ناشی از این رویداد اندوهبار نتوانست پایداری کند.او تصمیم گرفت به دنیای زیرین برود و بکوشد اوریدیس را دوباره به زمین بازگرداند.در دل به خود می گفت:

با آواز خودم

دختر دمتر را افسون می کنم

فرمانروای مردگان را هم افسون می کنم

و با آهنگهایم دلهایشهان را به رحم می آورم

و او را از هادس بیرون می آورم

دلاوری و جرئتی که این مرد برای رهانیدن همسرش از خود نشان داد در هیچ انسانی نمی توان یافت.او سفر هراس انگیز به دنیای زیرین را در پیش گرفت.چون به آن دنیا رسید چنگش را به صدا درآورد و در نتیجه باعث شد که تمامی هیاهو ها و جنجالهای آن سرزمین پهناور پایان بپذیرد و خاموشی بر آن دیار حکمفرما شود.حتی سربروس،سگ پاسدار و نگهبان آن دیار نیز از پاسداری آنجا دست برداشت و چرخ ایکسیون نیز از حرکت باز ایستاد(ایکسیون از پادشاهان تسالی بود که در دادن هدیه به پدر عروس که وعده داده بود قصور ورزید و مورد اعتراض قرار گرفت.او پدر عروس را در آتش افکند.یکبار نیز در صددبر آمد به هرا همسر زئوس تجاوز کند و زئوس بر او خشم گرفت و او را به چرخی آتشین بست که پیوسته در حرکت بود و از حرکت باز نمی ایستاد.)،سیسیفوس بر سنگ خودش به استراحت پرداختو تانتالوس تشنگی را از یاد برد و چهره های شوم و ترسناک فوری ها برای نخستین بار از اشک تر شد و فرمانروای دنیای زیرین،یعنی هادس و ملکه اش پرسفونه نزدیک آمدند و گوش فرا دادند.اورفئوس چنین خواند:

ای خدایانی که بر دنیای تیره و خاموش فرمان می رانید

چه هر آن کسان که از زن زاده می شوند به سوی شما می آیند

تمامی زیبایان سرانجام به سوی شما می آیند

شما وام دهندگانی هستید که وام خود را سرانجام باز می ستانید

ما فقط اندک زمانی در دنیا زندگی می کنیم

اما بعد همیشه و تا ابد به شما تعلق داریم

اما من کسی را می جویم که خیلی زود به سوی شما شتافت

غنچه ای چیده شده که هنوز مثل گل شکوفا نشده بود

من کوشیدم این ضایعه را تحمل کنم لیک نتوانستم

عشق خدایی توانا بود.شهریارا تو می دانی

پس اگر حکایتی که انسانها می گویند راست باشد

پس گلها چگونه شاهد ربوده شدن پروسرپینه(پرسفونه) بودند

پس برای اوریدیس زندگیی ببافید که هنوز تمام ناشده

از دستگاه بافندگی گرفته نشود

فقط تویی که می توانی او را دوباره به من وام دهی

که چون پیمانه عمرش به سر آید به سوی تو باز خواهد گشت

و هیچ کس نبود که تحت تأثیر افسونِ صدایش دست رد بر سینه اش بزند و چیزی را که او می خواست به او ندهد.او:

اشکهای آهنین از گونه پلوتو(هادس)فرو ریخت

و هِلِه را برانگیخت چیزی را بدهد که عشق می جست

آنها یعنی فرمانروای دنیای زیرین و ملکه اش ،اوریدیس را فرا خواندند و او را به اورفئوس دادند،امّا به یک شرط:
وقتی که اوریدیس از پی او می آید،او نباید سر برگرداند و به آن زن نگاه کند،مگر آن هنگام که از دنیای زیرین به در آمده و به دنیای بالا رسیده‌ باشند.بنابراین هردو از دروازه بزرگ هادس گذشتند و به راستایی رسیدند که آ‹ها را از دنیای تیره و تار دنیای زیرین بیرون می برد و از آنجا پیوسته به سوی بالا می رفتند.او می دانست که اوریدیس پیوسته از پی وی می آید ولی ناگفته آرزو می کرد کاش می توانست فقط یک نگاه زودگذر به پشت سر بیندازد تا مطمئن شود اوریدیس واقعاً می آید یا نه.اکنون به جایی رسیده بود که تیرگی از بین رفته بود و هوا اندکی خاکستری رنگ شده بود.بعد خودِ وی شادمانه پا در روشنایی گذاشت.پس از آن سر برگرداند به اوریدیس نگاه کند.هنوز زود بود،زیرا اوریدیس هنوز در دنیای مردگان بود و از مغاک بیرون نیامده بود.او را در هوای نیم روشن دید و دست دراز کرد او را بگیرد و بالا بکشد اما زن در یک لحظه ناپدید شد.زن بار دیگر به درون تاریکی دنیای زیرین لغزیده بود.فقط صدای ضعیف خداحافظ او را شنید.اورفئوس نومیدانه کوشید اوریدیس را دنبال کند،امّا اجازه نیافت.خدایان راضی نشدند که وی برای دومین بار و در حالی که هنوز زنده بود پا به دنیای مردگان بگذارد.پس ناگزیر شد در تنهایی محض به بالای زمین بازگردد.از آن پس از همنشینی با آدمیان دوری گزید و سر به بیابانها و جنگلهای خلوت و خاموش گذاشت و غیر از چنگش هیچ آرامش خاطری نداشت که آن را نیز پیوسته می نواخت و صخره ها و رودخانه ها و درختان که تنها همنشین وی بودند از شنیدن نوای چنگش شاد می شدند.سرانجام گروهی از مائنادها یا مینادها به سویش آمدند.آنها به همان دیوانگی بودند که پنتئوس را کشتند،او را قطعه قطعه کردند و سر سودازده را به درون رودخانه تند آب هربوس انداختند.سر به دهانه رودخانه رسید و نزدیک سواحل لسبی و هنگامی که موزها آن را یافتند و آن را در محراب جزیره دفن کردند،آب دریا آن را هیچ دگرگون نکرده بود.آنها دیگر اعضای بدنش را گرد آوردند و در مقبره ای پای کوه اولمپ دفن کردند و تا امروز بلبلان آن سرزمین دل‌انگیز تر از بلبلان دیگر سرزمینها می خوانند.

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی