ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایشنامه دارالمجانین – بخش چهارم

پرستار اول – … دکتر تبحر زیادی هم روی داروها داره طوری که تا مدتی شایع شده بود که دکتر در اصل دکترای داروسازی داره. اون هیچ وقت ازدواج نکرده و خودشو وقف علم…

(صدای جیغ شیرین از بخش شنیده می شود – کدامین ازدواج؟ آیا از این روزگار غدار می توان انتظار داشت که عشاق را به هم برساند؟ این چه حرف یاوه ای است که بر دهان میرانید؟)

پرستار اول – ظاهرا این جا هر حرفی زده شود همه آن را می شنوند (رو به پرستار دوم) مگر نگفته بودم تمام درزها را بپوشانید که اینجور صدا اکو نشه؟ اینجوری که بدجوری همه صداها تو بخش پخش می شه …

پرستار دوم – فرهاد خان ببینین که چه شیرینی منتظرتونه به به…

فرهاد (جا خورده) – بله؟!

پرستار اول – راجع به یکی از بیماران که اسمش شیرین است حرف می زنه.

پرستار دوم – اون هم چه شیرینی ٬ شیرین نگو باقلوا بگو… (با صدای بلندتر طوری که شیرین بشنود) اگر شیرینی فرهادت کو؟    اگر خسروی شیرینت کجاست؟

صدای خسرو از بخش – چه کسی مرا خطاب قرار داد؟

پرستار اول – خسرو برو تو اتاقت الان می آییم برای ویزیت…

فرهاد – ببینم من یه چیزی رو نفهمیدم. این بخش مگه مردونه نیست؟

پرستار اول – امروز به خاطر مجلس خاصی که داریم دو تا از بیماران زن رو از بخش زنونه قرض کردیم.

پرستار دوم – یکیشون اسمش شیرینه و اون یکی هم اسمش مهین بانوست.

فرهاد – دیدید؟ نگفتم؟ لابد مهین بانو هم عمه شیرینه و شیرین هم فکر می کنه برادرزاده شهبانوی ارمنستانه.

پرستار اول – بعله متاسفانه این یکی هم با تئوری شما در مورد بیماران تاریخی هماهنگی داره. ولی این یک اتفاق بیشتر نیست.

پرستار دوم – و اتفاق هم که می دونی خیلی اتفاق نمی افته.

صدای شیرین (به نرمی) – اتفاقات شیرین چرا… فرهاد٬ ای سرسلسله عشاق٬ هنوز آنجایی؟!

پرستار اول (با صدای بلند) – لطفا بروید داخل اتاقتان الان می آییم برای ویزیت.

پرستار دوم (با صدای آهسته) – اگر آرام هم می گفتی می شنید…

پرستار اول – عجیب است یک همچنین بخشی چنین نقص بزرگی داشته باشه.

پرستار دوم – البته دکتر می دونی که چنین نظری نداره. از نظر اون بهترین بخش یک بخش زیر زمینی ٬ امنیتی٬ و در عین حال پنچره که هیچ راز مگویی رو نمی تونه بیشتر از چند دقیقه نگهداره. یعنی در اصل بخشی که هیچ رازی نداره.

(حالا دیگر ما آنها را نمی بینیم ولی صدایشان را در حالی که از پله های سکوی پشتی پایین می آیند می شنویم)

پرستار اول – خود این موضوع یک رازیه که من هنوز از حکمتش سر در نیاوردم.

فرهاد – این راه پله خیلی تاریک نیست؟

پرستار دوم – تاریک و مخوف و پر از رازهای …

پرستار اول و دوم باهم – نامکشوف! (هردو با هم می زنند زیر خنده. صدایشان در راهرو می پیچد. به نظر می رسد لابلای صدای آنها صدای جغد نیز شنیده می شود. در چوبی بلند یک مرتبه باز می شود. ابتدا پرستار اولی وارد می شود٬ سپس پرستار دوم و در انتها فرهاد در حالی که دارد چشمانش را می مالد. پرستار اول کبریتی از جیبش بیرون می آورد و چلچراغ شمعی را با کبریتش روشن می کند. با روشن تر شدن نور صحنه دکتر که کت مندرسی به تن دارد را می بینیم. او در حالی که سرش را از روی دستانش بر می دارد شروع می کند به کشیدن دستهایش و دهان دره کردن. پلاکارد اکنون با وضوح بیشتری خوانده می شود)…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی