ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایشنامه دارالمجانین – بخش پنجم

فرهاد (با دیدن دکتر٬ تعجب زده) – ایشان؟

پرستار اول – ایشان… دکتر میرفندرسکی که دنبالشان می گشتین…

فرهاد (به وجد آمده٬ با شتاب جلو می رود تا با دکتر دست دهد) – سلام دکتر! بالاخره بعد از این همه آمدن و رفتن… نمی دانید چقدر…

دکتر (به سردی٬ به زحمت نگاهی به فرهاد می کند و به کندی دستش را جلو می آورد٬ رو به پرستار اول ) – بیمار جدیدن؟

پرستار اول – نخیر استاد. ایشان آقای فرهاد میر…

دکتر – به به ٬ به به. خیلی از دیدنتون خوشوقت شدم. از طرف روزنامه…

فرهاد – بله بله. برای من باعث خوش…

دکتر (مجددا بی اعتنا) – البته اگر از بیماران بودین هم توفیری نمی کرد. پس بیمار جدید نداریم من برم.

پرستار دوم – بیمار جدید داریم اونم دوتا.

پرستار اول – در واقع چهار تا. دو تا بیمار متصل به هم ٬ از اون موارد فولی ادو… یا جنون دو نفره…

دکتر – به به عالیه. (با انگشتانش ضمن شمردن اعداد دو ٬ سه ٬ چهار و پنج را نشان می دهد) – فولی ا دو٬ فولی ا تروا ٬ فولی ا کتخ ٬ فولی ا سنک…

پرستار اول – خیلی تند نرین قربان. دو بیمار دیگر از زمره بیماران نامتصل به هم اند. یعنی دو بیماری که بیمارشان بینشان محو  شده است. انگار بیمارشان بریده باشند و برده باشند…

(صدای فریاد اصغر – بریدن! می دونستم! نگفتم می برن؟ نگفتم؟)

پرستار اول – اصغر آروم بگیر!

(صدای اصغر – نگفتم نذارین اسقف بیاد؟ نگفتم؟)

پرستار دوم – اصغر آروم باش. حرفای نامربوطم نزن. الان وقت ویزیته. این بخش هم که یه دستی نکشیدی آخه.

فرهاد( در حالی که همگی می نشینند. با این پا و آن پا کردن) – دکتر من خیلی منتظرتان شده بودم…

(صدای اصغر – پس این سه قطره خون مال چیه؟!)

پرستار دوم – مال اینه که تو کارتو خوب انجام ندادی. لااله الا الله. بسه دیگه.

دکتر (رو به فرهاد) – انتظار؟… انتظار برای چه؟ انتظار برای که ؟ شما مگه همون خبرنگار نیستین؟… احتیاجی به حرف اضافه نیست… نه حرف اضافه٬ نه حرف تعریف٬ نه حرف مفت٬ نه حرف کلافه! نو آرتیکلز٬ نو پارتیسیپلز ٬ نو تنکس ٬ ولکام تو عکس… هه هه هه! نترس بابا دارم شوخی می کنم فضا یه کم لطیف بشه!

فرهاد – والله من بیماران اینجا رو… یعنی فکر می کنم…

دکتر – تفکر اینجا زائد است… البته تفکر همه جا زائد است٬ و اینجا از همه جا بیشتر! کی رو دیدین با فکر کردن به نون و نوایی رسیده باشه؟

پرستار اول – سوال ایشون در واقع اینه که چطور بیماران اینجا همه خود را شخصیتهای تاریخی می پندارند؟ خسرو ٬ ضحاک…

(صدای فریادی از بخش – نه! شاه شاهان! بزرگ فرزند مرداس شاه! که را مضحکه کردین؟)

پرستار اول (رو به پرستار دوم) – ببینم آمپول صبح ضحاک رو نزدین؟

پرستار دوم – چرا به خدا… ولی خب بیچاره راس می گه، کوکام کولا داره دیگه!

پرستار اول – تازه امروز دو تا مورد جدید هم داریم… شیرین و مهین بانو، که بازهم با تئوری آقای میرشکاری درست در میاد. همون مورد جنون دو نفره که خدمتتون عرض کردم، دو نفری که جنون همو تایید و تقویت می کنن…

دکتر (رو به فرهاد) – اینجا از خبرای داغ خبری نیس آقای خبرنگار… مگه اینکه خودتون پیازداغشو زیاد کنین

فرهاد – من برای این خدمتتان رسیدم که…

دکتر – پیاز داغ؟

پرستار دوم – بایس یه سر به آشپزخونه می زدن!

دکتر – نه درسته به کله پز خونه بایس سر می زدن٬ که عجالتا ما باشیم!

فرهاد – می خواستم نظر شما رو بدونم…

دکتر – نظر دانستنی نیست٬ نظر افکندنی است! … می دونین کلا اینجا از این اتفاقات زیاد می افته. (با اشاره سر به پرستاران می گوید بیرون بروند. پرستاران خارج می شوند.)

فرهاد (حرف خود را بدون توجه به حرف دکتر ادامه می دهد) – به نظر این آقایون که نکته ی غیر طبیعی وجود نداره…

دکتر – اصلا می دونین چیه؟ راس می گن. برای این خاک نکته غیر طبیعی وجود نداره!

فرهاد – فرمودین خاک؟

دکتر – اگه خاکش خاک امین آباد باشه٬ سندش مال دوره ی شاه شهید و ساختمانش مال دوره ی کنت دو مون فورت بلژیکی رییس نظمیه ناصرالدین شاه که مجانین رو از کوچه پس کوچه های تهران جمع می کرد زیاد غیر طبیعی نیست… تازه اینا که چیز نیست پرونده های قدیمی رو بررسی کردین؟

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی