ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

نمایشنامه تک پرده ای دارالمجانین – بخش اول

یکی از بخش های جدید الاحداث دارالمجانین در حوالی ده امین آباد

جلوی صحنه سمت چپ میز بزرگ مربع شکلی از جنس چوب گردو که سه نیم کت چوبی به محاذات اضلاع کناری و پشتی آن قرار دارد. روی میز در سمت چپ تعداد زیادی پرونده قدیمی روی هم تلنبار شده اند.

در پشت صحنه دیواره نسبتا بلندی وجود دارد  که در برخی از قسمتها گچ روی آن دچار ریزش شده و آجرهای زیر آن بدون لباس مانده اند. این دیوار در سمت راست در بزرگ دو لته ای و چوبی ای را در خود جای داده است. بلندی در به اندازه دیوار است به طوری که دربار هارون الرشید را به ذهن می آورد و اشخاص نمایش نسبت به آن کوچک به نظر می رسند. روی دیوار پلاکارد زردی نصب شده که روی آن نوشته اند: کسی کو خرد را ندارد ز پیش        دلش گردد از کرده ی خویش ریش

پشت این دیوار سکویی وجود دارد که ما آن را نمی بینیم. وقتی کسی روی این سکو می ایستد تنها سرش از پشت دیوار دیده می شود٬ و وقتی می خواهد از در سمت راست وارد شود این سر نیز کم کم در دیوار فرو می رود و لحظه ای قبل از ظاهر شدن شخص در صحنه ما رد او را گم می کنیم.

در وسط صحنه چلچراغی وجود دارد که پایین بودن آن قدری غیر طبیعی به نظر می رسد. تا قبل از روشن شدن چلچراغ نور ضعیفی صحنه را روشن می کند و سایه ها عمیق و کشدارند. فعلا پر نور ترین قسمت سکوی پشت دیوار است.

دود و غبار و کهنگی همه جا هست.

در ابتدا تنها در پشت دیوار دو سر دیده می شود که همان پرستارها هستند.

 

صدای زنگوله ای شنیده می شود.

پرستار اول – مصیبت آمد.

پرستار دوم – کجا؟

پرستار اول – (با تاکید او را تصحیح می کند) کی؟!

پرستار دوم – خوب کی؟!…. آها!… بابا فرهاد که مصیبت نیست اون یه…

پرستار اول (که پشت سر پرستار دوم فرهاد را دیده یکدفعه دستش را روی دهان پرستار اول می گذارد) – سیس!

فرهاد – سلام آقایون پرستارها! درود بر شما!

پرستارها (با هم) – درود آقای میر شکاری!

فرهاد – ببخشید که اینقدر معطلتان کردم. داشتم با اصغر خوش و بش می کردم.

پرستار اول – عیبی ندارد… ولی بارها بهتان گفتم که به این بیماران نباید نزدیک شد.

فرهاد – خوش و بش کردن چه ربطی دارد به…

پرستار دوم – برای خودتان می گوییم… آینده نگری بد نیست!

فرهاد – آینده نگری؟ کدوم آینده؟

پرستار اول (مشکوک)- منظور؟!

فرهاد – خوش بینی مفرط آدمها همیشه برای من جای تعجب بوده… و خوش بینی شما که در چنین محیطی کار می کنید و اوج آلام بشری رو می بینید بیشتر مایه تعجبه! البته من تعهد دادم که دیگر در زمینه های اجتماعی روزنامه کار نکنم… می دونید که … من خبرنگار صفحه ی حوادثم … و این هم آخرین باری است که به اینجا می آیم.

پرستار دوم – از ما بدی دیدین؟!

فرهاد – نه مجوزم امروز تموم می شه… بالاخره دکتر امروز میاد یک کم اوضاع غریب اینجا رو واسه من توضیح بده؟

پرستار اول – مرغ یه پا داره پس؟!

پرستار دوم (رو به پرستار اول) – ای آقا اگر گوشش بدهکار بود که…

پرستار اول – انگار بیست روزه ما داریم با دیوار حرف می زنیم…

پرستار دوم (صدایش را کمی بالا می برد) – یاسین به گوش…

پرستار اول – لااقل بگو بلانسبت٬ یابو!

پرستار دوم – بلانسبت یابو!!

پرستار اول – دیوونه یابو رو با تو بودم که بیست ساله زیر دستم داری کار می کنی هنوز یه ذره ادب یاد نگرفتی!

فرهاد – بسه دیگه کم کل کل بکنین… حداقل قبول دارین که عجیبه که دکتر الان درست بیست روزه که پیداش نیست؟…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی