ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

قلم افتاد (بخشی از کتاب چهره‌ها و مهره‌ها)

بخش اول

درک چندانی از زندگی در این جهان فانی
نداشتم مرا در ننو که نوعی گهواره بود می گذاشتند و گاهگاهی که مادر مهربانم فرصتی می یافت برای ما اشعاری زمزمه می کرد. اینکه میگویم فرصتی می یافت بدین منظور است که تعداد فرزندان خانواده ما نسبتا زیاد بودند و رسیدگی و ضبط وربط این عده با مادرم بود. بنابراین این انسان بزرگوار وپاک سرشت بایستی عادلانه وقتش را بین همه ما تقسیم کند و ضمنا به سایر کارهای خانه هم برسد. پدران آن موقع هم کاری به کار خانه یا بچه ها و یا کمک به خانم خانه نداشتند. آنها هم پرورده دست محیط آن روزگار بودند و شخصیت آنها اینطور ایجاب می کرد که فقط برای استراحت به خانه بیایند و اگر احیانا کسی مزاحم این استراحت می شد بایستی در جا شکمش پاره گردد!


بخش دوم

آری کشورها به منزله یک خانواده هستند که
هیات حاکمه پدر یا رئیس خانواده محسوب میشود و چنین پدری نباید هشتاد درصد بودجه خانواده را صرف خود کند …
در آن زمان ۷۰ درصد بودجه ماهانه بیشتر خانواده ها صرف لباس، پوشاک، خوراک و تفریحات رئیس خانواده می شد و کسی هم قدرت جیک زدن نداشت. فرض کنیم یکی از فرزندان خانواده علیه این ظلم و بیداد قدعلم می کرد چه از دستش ،بر می آمد؟ هیچ، کدام بنیاد یا موسسه ای از وی حمایت می کرد تا به زندگی معمولی اش ادامه دهد؟ کجا می توانست برود و چه کس دردی از او دوا می کرد ؟ هیچ کس. اطاق رئیس خانواده جدای از سایر اعضای خانواده بود صبحانه وی از چند عدد تخم مرغ نیم رو، کره، پنیر، عسل و غیره تشکیل می شد. ناهار و شام مفصلا و در سینی چیده می شد و برای وی می بردند…


بخش سوم

…اگر احیانا نمکدان فراموش می شد و یا
اشکالی پیش میآمد، سینی غذا به بیرون
پرتاب میگردید، چشمها از حدقه بیرون
می آمد و بچه های بیچاره جهنم را حس
می کردند. جالب اینکه همین انسان بی قرار
و عصبی، با دوستان، همکاران و آشنایان
و در اجتماع رفتاری کاملا مغایر با رفتار درخانواده داشت. در مقابل مردم و اینگونه گروهها، صبور، بردبار و لبائی مملو از خنده داشت. نه از کسی ایراد میگرفت و نه از موضوعی انتقاد می کرد. هنوز هم این شعر بسیار زیبا ورسای مادربزرگم در گوشم طنین همیشگی خود را دارد:
آتش خرمن منی، شبنم کشت دیگران
از چه جهنم منی، ای تو بهشت دیگران!


بخش چهارم و پایانی

به هر حالی این مطالب را بگذاریم و بگذریم. من می توانم بگویم اولین شعری که آموختم همان شعری بودکه مادرم با صدایی خوش و غم انگیز در حالیکه نتو را به آهستگی تکان می داد بالای سرم زمزمه می کرد، وه که زندگی چه فراز و نشیب ها دارد و فقط مرد میدان می طلبد، بلی باید چون رشته باریک آب شیرینی در میان این آبهای شور تا لحظه ای که زنده هستیم سربغلطیم و با ظلمات جهل و بیخردی مبارزه کنیم، بقول آن عارف بزرگوار مولانا جلال الدین رومی:

عشق ز اول جنگی و خونی بود

تا گریزد هرکه بیرونی بود

سال ها از آن تاریخ می گذرد، اما انگار هر روز این دو بیتی را در گوش من با همان لحن مادرم، آن بانوی بزرگوار خوانده اند:

خوش آن روزی که با هم می نشستیم

قلم بر دست و کاغذ می نوشتیم

قلم افتاد، مرکب رنگ آب شد

دل کافر بحال ما کباب شد

مادرم روی کلمات “قلم افتاد” مکث می کرد و سپس با آهنگی حزن آور آنرا ادامه میداد…

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی