(بخش اول)
کسانی که در موقعیت تاریخی – جغرافیایی خود غیر از درختچه های نحیف نیم تا یک ذرعی ندیده اند، در مواجهه با غول حوزه اندیشه و ایده پردازی چون ژک لکان، که درختی تنومند و چند هزار ساله را می نماید، بایستی از خود بپرسند که ریشه های این درخت کجاست، و یحتمل از کدامین رودخانه خروشان تغذیه کرده، و کدامین خورشید او را بارور نموده، و کدامین خاک حاصلخیز ریشه های او را در خود جای داده است؟
تنها اگر به یکی از ابداعات لکان توجه کنیم – مثلا چهار نوع گفتار او – خواهیم دید که او چگونه در یک نمودار ساده و با بکار گیری تنها چهار حرف، موفق شده هم ساختار لذت (ژویی سانس) را در گفتار نشان بدهد (کاری که یک عمر مورد اهتمام میشل فوکو بود) و هم الیناسیون یا از خود بیگانگی سوژه را (که وجه همت ژک دریدا را تشکیل می داد)، و نه تنها این دو متفکر را وامدار خود ساخته، بلکه پاسخی بر تنازعات خشمگینانه آن دو ارائه کرده است. همین مثال کوچک نشان می دهد که خاکی که درخت اندیشه های او در آن روییده، اندیشه های متفکران هم عصرش بوده، که از آنها تاثیر پذیرفته و متقابلا بر آنها تاثیر گذاشته است. البته می دانیم باروری خاک نیاز به کود هم دارد، و ما بایستی از روان شناسی عامیانه گرفته ( که لکان آن را معادل اتولوژی یا علم رفتار شناسی حیوانات می دانست) تا فلسفه انگلو ساکسون (دیوید هیوم و پوزیتیویسم) و روان شناسی و روان کاوی انگلو آمریکن (مثل روان شناسی اگوی آنا فروید) بسیار ممنون باشیم که در نهایت در حوزه روانکاوی با فروکاستن آن به یک رابطه تصویری یا دوئل، کود لازم را هم در اختیار این درخت قرار داد تا در پاسخ به آن، روانکاوی را به مرزهایی برساند که شاید در مخیله فروید، پدر روانکاوی هم نمی گنجید.
سه دهه پایانی عمر لکان، لحظه به بار نشستن این درخت تنومند بود، و باقی ماندن میراثی برای آیندگان که تا دهه ها بر آثار این دوره که افزون بر ۳۰ جلد است مداقه کنند، و نکات تازه ای از آن بیرون کشند. «خود لکان می گفت نوشته هایش تنها ده سال پس از چاپ برای مردم روشن و آشکار می شوند؛ گرچه ده سال شاید مدت زمان کمی باشد». [از قول ژک – آلن میلر، که در ادامه اظهار می کند که مفاهیم سمینارهای اول و دوم لکان که در سالهای ۱۹۵۳ و ۱۹۵۴ ارائه شده اند تازه پس از گذشت ۳۵ سال بالنسبه برای افراد بسیاری قابل دست یابی هستند!]. (۱)
اما چه کسی می تواند پاسخ پرسش در مورد ریشه های این درخت را بدهد جز میلر(۲)، بزرگترین شارح آثار او، که سابقه تحصیلات فلسفی دارد، و شاگرد دریدا و لویی آلتوسر بوده، و با ذهنی باز و بدون تعصب روی ایده ها و مخصوصا مواضع شخصی لکان، در طی چندین دهه در کلاس هایش به نام «جهت گیری لکانی»، به شرح و بسط این آثار پرداخته است.
با امید دیدن روزی که با وجود سنگ های خارایی که در خاک سرزمین ما وجود دارند، و علاقه بسیار برای نوشتن یادگاری روی تنه درختان، و سعی بلیغ در پوشاندن چهره خورشید، امکان به وجود آمدن چنین درختانی در ایران زمین نیز حاصل شود. البته در چنان روزی دیگر تعداد کلاس های واقعی لکان از یک عدد، و تعداد شاگردان واقعی کلاس از انگشتان دو دست فراتر خواهد رفت. (کاری به کلاسهایی که کنده کاری و یادگار نویسی روی درخت روانکاوی هستند یا استفاده از اره برقی را آموزش می دهند نداریم!).
(۱) An Introduction to seminars I & II/ Lacan’s Orientation Prior to 1953 / By Jacques-Alain Miller
http://t.me/FreudtoLacan_farzamparva
(۲)امروز پس از گذشتن ۵ سال از نگاشتن این مقاله، و چاپ کتاب دایره المعارفی «راهنمای کمبریج لکان» می توانم به نام میلر نامهای دیگری هم اضافه کنم: سولر، برگوین، رابینوویچ و…
(بخش دوم)
میلر در مقاله ای که در بخش نخست این مطلب گفته شد، به ریشه کار بزرگ لکان می پردازد؛ ریشه سمینارهایی که لکان از سال ۱۹۵۳ به شکلی تقریبا لاینقطع تا آخر عمر ادامه می دهد: ۲۷ سال، ۲۷ سمینار! برای بررسی این ریشه ها میلر بایستی به سالهای کودکی و جوانی لکان برود، آن موقع که در مدرسه کاتولیکی درس می خواند، و سپس آن موقع که شاگرد کلرامبو در روانپزشکی بود [به قول خود لکان: تنها استادم در روانپزشکی] و در پایان نامه روانپزشکی خود، شرح حال بیماری سایکوتیک به نام امه – که با چاقو به یک هنرپیشه حمله کرده بود – و بررسی «معنای» هذیان او را – بر پایه فنومنولوژی یاسپرس و نیم نگاهی به فروید – هدف گرفته بود. سالهایی که او با جیمز جویس نویسنده نیز در پاریس روبرو می شود، و نطفه ای در ذهن او کاشته می شود تا بالاخره در سمینار ۲۳ به سایکوز جویس بپردازد، و سنتوم او را نمونه ای از بهترین نتیجه ای که روانکاوی می تواند به بار بیاورد قلمداد کند. با هم نکات مهم این مقاله را مرور می کنیم:
-[در مدرسه کاتولیکی] بود که لکان لاتین و یونانی را آموخت، و به او در مورد امور مذهبی آموزش داده شد. همانطور که ممکن است بدانید لکان در مورد دین کاملا مطلع بود. من به عالمان اسلامی برخورده ام که گفته اند مطمئن هستند که لکان قرآن را خوانده است، چرا که پژواک بسیاری از آن را در نوشتارها یافته بودند. و مارکسیستهایی وجود دارند که بر این باورند که کار لکان در اساس مارکسیستی است.(۱) کسان دیگری هستند که فکر می کنند بزرگ دیگری نام دیگری برای خداست. لکان برای خیلی از مردمان خیلی چیزهاست، اما امشب من سعی می کنم توجهم را به روانکاوی محدود کنم.
-من بر این باورم که لکان ممکن است تا سال ۱۹۵۳ [سال سمینار اول] اگزیستانسیالیست به شمار آورده شود، که کمی زیاده روی است، چون که او بطور قطع و یقین سارتری نبود، اما با این حال می توانم تعلق او را به آن [مکتب] قبول کنم. ۱۹۵۳ سالی نبود که او اگزیستانسیالیسم/ فنومنولوژی را بخاطر ساختارگرایی کنار بگذارد، بلکه سالی بود که او آن دو را با هم ترکیب کرد: مقاله «کارکرد و حوزه سخن و زبان در روانکاوی» ترکیب آن دو بود. در یک معنی تئوری لکان در مورد سخن در آن زمان اگزیستانسیالیستی و فنومنولوژیکی است، در حالی که تئوری زبان او ساختارگراست.
-یاسپرس به روانپزشکی علاقه به معنای جنون را وارد کرد، با در نظر گرفتن زبانی که توسط سوژه گفته می شود، و غیره. لکان به نحو آشکاری در تز [روانپزشکی] اش [۱۹۳۲- چاپ مجدد در سال ۱۹۷۵] به یاسپرس رجوع کرد.
(۱)[در فصل لکان مارکسیسم، مارکسیسم لکان، از کتاب «راهنمای کمبریج لکان» به شکل تفصیلی به نسبت لکان با مارکسیسم پرداخته می شود، و در فصل لکان و فلسفه، به نسبت لکان با گستره وسیعی از فیلسوفان]
http://t.me/FreudtoLacan_farzamparva
(بخش سوم)
-[در تز لکان] باز هم مطلب مهمتر این واقعیت است که علاقه لکان به روانکاوی از مفهوم فرویدی سوپرایگو ریشه می گیرد. که از پیش چیزی به ما در مورد مفهوم لکانی «خود» می گوید: آن در نهایت متصل به خود-تنبیه گری است. به عبارت دیگر آن کاری به وحدت، هارمونی، تعادل، یا ارضا ندارد. بجایش آن از پیش یک خود شقه شده است… در نهایت تا انتهای آموزه اش، و حتی هر چه [بیشتر می گذشت] روشن تر، برای ذهن لکان سوژه به طور بنیادین مازوخیستی بود. این از پیش به ما یک سرنخ می دهد که چرا لکان به مرحله آینه ای علاقمند بود، چرا که … مرحله آینه ای بر پایه یک خود شقه شده قرار دارد: این شرح و بسطی است بر خود شقه شده، راهی برای نزدیک شدن به تقسیم خود از روشی دیگر. این برجسته ترین موضوع در لکان است، حتی برجسته تر از زبان.
-پرسپکتیو یک مفهوم بنیادین فنومنولوژی است. شما نمی توانید پرسپکتیو خودتان را باطل و بی اثر کنید، و به این ترتیب در مورد پرسپکتیو خودتان فلسفه پردازی کنید… هیچ ادراک واقعی بدون پرسپکتیو وجود ندارد… در تقابل با دیدگاه ابژکتیو علم، فنومنولوژی تلاش بر آن دارد که یک فلسفه سوبژکتیویته قاطع و باریک بینانه به وجود بیاورد. آن با اینکه علوم طبیعی وجود دارند که در آنها توضیحات علّی ابژکتیو وجود دارند موافق است، اما وقتی به انسان به عنوان یک موجود دارای پرسپکتیو و یک سوژه سخنگو می رسد، چیز دیگری هم بایستی به حساب آورده شود: معنی.
-فنومنولوژی برای لکان از اهمیت اساسی برخوردار بود چون آن بود که ضد ابژکتیویسم (آنتی ابژکتیویسم) را معرفی کرد. لکان در یک معنا خیلی از ملاحظات فنومنولوژی را به ناخودآگاه منتقل کرد. برای او ضروری بود که ناخودآگاه به عنوان یک چیز داخلی یا ظرفی که در آن در یک طرف سائقهایی یافت می شود و در طرف دیگر چند تایی هویت سازی وجود دارد در نظر گرفته نشود – چیزی که با این اعتقاد پیوستگی دارد که قدری آنالیز می تواند ظرف را پاکسازی کند. او ناخودآگاه را به عنوان یک ظرف در نظر نگرفت، بلکه به عنوان چیزی Ex-sistent [برون هستی] – خارج از خودش – در نظر گرفت که متصل است به سوژه ای که فقدان وجود است.
-آنچه لکان را از همان ابتدا از فنومنولوژیستها در تز [روانپزشکی] اش متمایز می کرد … این بود که با اینکه او معنی را در روانپزشکی و روانکاوی بنیادی می گرفت، همچنین بر اهمیت جستجوی قوانین معنا تاکید می کرد. او معنی را به عنوان چیز لطیفی که اینجا و آنجا در هوا معلق است در نظر نمی گرفت، [چیزی که ] روی چیزی فرود می آید، به آن معنی می دهد، و سپس ناپدید می شود. این حقیقت که معنی در سوژه پایه ریزی شده – اینکه معنی یک «چیز» نیست – بر این دلالت نمی کند که قوانین معنا وجود ندارند. از همان سال ۱۹۳۲ لکان داشت زبان شناسی را مطالعه می کرد تا قوانین معنا را کشف کند.
(بخش چهارم)
-لکان احتمالا لوی استروس، یاکوبسون و سوسور را در سال ۱۹۴۹ خواند(۱)… او آنچه را که در جستجویش بود در آن یافت: قوانین معنی. برخی از وجوه فنومنولوژی و اگزیستانسیالیسم کاملا با ساختارگرایی اختلاف داشت، اما او موفق شد وجوه دیگر را با هم آشتی دهد. ساختارگرایی به او یاد داد که کوشش هوسرل برای توصیف شهود بلافصل فرد از جهان – احساس تن خود یا بودن در یک پرسپکتیو – وهم آلود است چرا که زبان همواره از پیش در آنجا هست. لکان به این ترتیب [دیدگاه] وهمی بلافصل بودن را در فنومنولوژی کنار گذاشت، و دریافت که پرسش در مورد ریشه های زبان یک پرسش علمی نیست، [چرا که] مفهوم ساختار پایه های جستجو در مورد ریشه ها را سست کرده است. در یک مفهوم هیچ ریشه ای برای ساختار وجود ندارد. ما نمی توانیم فکر کنیم مگر اینکه ساختار از پیش آنجا باشد. زبان یک بعد است (ارجاعی به ایده سوسوری بعد سمبولیک)، یعنی کلیتی است متشکل از عناصر مرتبط و متداخل. در مورد یک بعد افتراقی بایستی به عنوان یک کلیت فکر کرد، کلیتی که عناصر تشکیل دهنده اش مرتبط و متداخلند؛ هیچ یک از عناصر مطلق نیست. تعداد حداقل عناصر در چنین بعدی چیست؟ بعد حداقلی متشکل از دو عنصر مرتبط است. لکان پس از فکر کردن با جهد و جد، S1 و S2 را به عنوان عناصر تشکیل دهنده حداقل بعد ساختاری در نظر گرفت.
به این ترتیب، می بینیم که لکان کاری به کار خودآگاهی ندارد، بلکه با سوژه معنی کار دارد. او این مفهوم هگلی را که سوژه معنی همیشه به یک دیگری مرتبط است اختیار کرد؛ برای اینکه خودم باشم، بایستی شخص دیگری که مرا بشناسد بازشناسی کنم. این سرنخی به ما می دهد در مورد اینکه چطور لکان ارتباط سوژه با بزرگ دیگری را می فهمد… تاکید اصلی لکان در این سمینار [سمینار اول] … در هنگام پرداختن به هر نوع پرسش روانکاوی، تمایز گذاشتن بین سطح زبان و سمبول ها و سطح تصویری است. تمایز تصویری/ سمبولیک ضربه و تاخت اصلی این سمینار است.
-لکان پیش از اینکه روانکاوی را انتخاب کند پرسپکتیو معنی را اختیار کرده بود. در ۱۹۳۲، او بر نیاز به جستجوی معنی در خود جنون تاکید می کرد، یعنی منطق درونی گفتار بیمار. در آن مفهوم، او خودش را یاسپرسی تلقی می کرد. مسیر او به شکل قاطع و دراماتیکی با مسیر محققانی که سعی می کردند بخشی از مغز را که در جنون متاثر شده پیدا کنند در تضاد بود. لکان مانند فروید حقیقتا به آنچه بیمارانش می گفتند گوش فرا می داد… از همان اول کار، توجه او به معنی که از فنومنولوزی مایه گرفته بود معطوف شده بود؛ او قوانین معنی را جستجو می کرد و سعی داشت برای ظهور معنی راه حلی پیدا کند.
ساختارگرایی او را هدایت کرد تا باور کند که بایستی در آغاز بنایش را بر اساس تمایز سوسوری دال و مدلول بگذارد. سوسور بر وجود ساختار در سطح مادیت زبان تاکید می کرد، و می گفت یک ساختار متقارن برای دال وجود دارد که هرگز آن را گسترش نداد. لکان آن را اصلاح کرد و گفت یک مدلول بخصوص، یعنی، یک دلالت یا معنای بخصوص توسط ترکیب ویژه ای از دالها تولید می شود. او قانونی را جستجو کرد که در آن معنی به عنوان تابع دالها ظهور کند. در نهایت او دو ترکیب بنیادین دالها را جداسازی کرد: متافور (استعاره) و متونیمی (مجاز). در متونیمی شما ترکیبی از دو دال را دارید که یک اثر خاص معنی ایجاد می کند، یک مدلول بخصوص (بگذارید آن را ادغام elision بنامیم)؛ در متافور، شما نوعی دیگری از ترکیب را دارید، که یک اثر مثبت معنی را تولید می کند.
(۱) در مورد ارتباط لکان با ایده های لوی استروس، نگاه کنید به فصل سوم از کتاب راهنمای کمبریج: لکان (اسطوره های لکان) و در مورد ارتباط او با ایده های سوسور و یاکوبسون بنگرید به فصل چهارم از همان کتاب (دانش لکان از سوژه: میان زبان شناسی و توپولوژی)
کتاب فوق الذکر در فاصله دو ماه به چاپ دوم رسید و آماده توزیع است.
(بخش پنجم)
-لکان در سال ۱۹۳۲ ، پایان نامه [روانپزشکی ] اش را کامل کرد و وارد آنالیز شد، و ما می توانیم رویکرد دقیق، سیستماتیک و شدیدا شخصی اش را نسبت به تئوری روانکاوی از همان موقع پی بگیریم.
در سمینار اول، هدف اصلی لکان روشن است، و این شاید همان هدفی باشد که لکان در آموزه اش در سی سال بعدی پی می گیرد: تغییر دادن طریقی که [ به وسیله آن] روانکاوی منتقل می شود. او بارها و بارها تکرار کرد که مخاطب او آنالیست های دیگر هستند، که گاهی قدری اغراق آمیز به نظر می رسد چون تعداد فراوانی از افراد دیگر هم در کلاسهای او شرکت می کردند، و با این تکرار بر این حقیقت پافشاری کرد که هسته بزرگ دیگری که مخاطب قرار داده بود شامل آنالیست های دیگر بود، و اینکه هدفش تغییر طریقی بود که پراتیک روانکاوی [بر آن اساس] انجام می شد… در هر صورت لکان علاقمند نبود روانکاوی را بخاطر خود نفس تغییر، تغییر دهد، بلکه [بخاطر این می خواست تغییر دهد که ] بفهمد روانکاوی چطور کار می کند. لکان بارها و بارها به این پرسش بازگشت: «روانکاوی چطور کار می کند؟»
ممکن است برای شما قدری شگفت آور باشد که هدف لکان در آن موقع سادگی بود. در هر صفحه از سمینار [یک] شما مفهوم سازی خیلی ساده ای می بینید از اینکه آنالیز چطور کار می کند، و می توانید مسیر گسترش دیدگاه هایش را پیدا کنید. ایدآل سادگی او شبیه فروید بود. فروید در تمدن و ناخشنودانش می گوید هدف علم ساده سازی است، یعنی پیدا کردن مفاهیمی که ممکن است انتزاعی به نظر برسند، اما می توانند به شما کمک کنند درکی از آنچه در آنی که لکان یک جا از آن به عنوان «تجربه روانکاوی» یاد کرده می گذرد، پیدا کنید. این اصطلاح احتمالا امروزه بیشتر از گذشته بکار می رود، اما به نظر می رسد که لکان اولین کسی بود که از آن در سال ۱۹۳۸ استفاده کرد.
-لکان به سادگی بیان کرد که آنچه برای پراتیک فرویدی، در مقایسه با پراتیک روانپزشکی، اختصاصی به نظر می رسد این است که در روانکاوی شما براساس آنچه بیمار می گوید کار می کنید. به عبارت دیگر، شما سعی نمی کنید آنچه او می گوید را با یک توصیف ابژکتیو (عینی) از سمپتومش، آنطور که در روانپزشکی انجام می دهید، جایگزین کنید. هر چقدر هم که این نکته ساده به نظر برسد، آن به وجود آورنده یک رویکرد به کلی جدید است. این محور ارشمیدسی آموزه لکان است(۱). این موضوع به نحو آشکار در نوشته های فروید پیدا نمی شود، اما از توصیف فروید از تجربه روانکاوی ریشه می گیرد. این بطور ضمنی می گوید در اصل روانکاوی، شما هیچ چیزی که گفته می شود را به چیزی که هست ارجاع نمی دهید. شما دنبال ثابت کردن آنچه بیمار می گوید نمی روید. فروید ابتدا با انجام این کار شروع کرد و هنوز هم حتی در مورد تاریخچه گرگ مرد آن را انجام می داد؛ اما بعد آن او از آن دست کشید. اینکه از بیمار یا خانواده اش چیزی را به عنوان دلیل بپرسید تا صحت و سقم آنچه او می گوید را دریابید آنالیز نیست. نقطه نظر لکان در اینجا این است که ارجاع به واقعیت توسط مفهوم هماهنگی درونی گفتار بیمار جایگزین شود، یعنی با آنچه او می گوید. شما آنچه او می گوید را با چیزی که در واقعیت می تواند یافت شود مقایسه نمی کنید؛ شما تنها چک می کنید که آیا گفتار او منسجم و یکدست هست [یا خیر]. شما تنها دنبال ناسازگاری در خود گفتار می گردید، نه برای چک کردن با واقعیت.
(۱) اشاره ای به گفته منتسب به ارشمیدس: به من محوری دهید تا کره زمین را با آن جابجا کنم.
(بخش ششم)
-به این ترتیب نقطه عزیمت لکان این است که زبان داده اصلی تجربه روانکاوی است. حالا اگر چنین چیزی حقیقت داشته باشد، و از نظر فنومنولوژی حقیقت است، آن وقت روانکاوی از طریق زبان کار می کند و مشکلی بر می خیزد: زبان چیست؟ از ۱۹۳۶ تا ۱۹۵۳ [سال سمینار اول] شما می بینید که مفهوم زبان در کار لکان مرتبا غنی تر می شود.(۱) در مفهومی، او راه خودش را وقتی پیدا کرد که با زبان شناسی ساختاری مواجه شد. اما برای آن مواجهه، او از سال ۱۹۳۶و حتی از هنگام تزش در سال ۱۹۳۲ انتظار کشیده بود. در ۱۹۳۶ لکان زبان را هم ارز نشانه ها قلمداد می کرد. حتی این دیدگاه ساده انگارانه از زبان به او اجازه داد که نوعی جایگزین ارائه کند. یک نشانه بر چیزی دلالت می کند وقتی شما نشانه را به عنوان [چیزی] می گیرید که به چیزی در واقعیت، یا در ذهن شما ارجاع می دهد: شما نشانه را با چیزی که به آن ارجاع می شود پیوند می دهید. لکان می گوید در روانکاوی آنچه بجایش اهمیت دارد این است که نشانه به کسی ارجاع می دهد. در همین آنالیز خیلی ساده از نشانه، چیزی اساسی ارائه می شود. پیش از دلالت کردن بر چیزی، یک نشانه به کسی دلالت می دهد. به این ترتیب لکان این واقعیت را تاکید می کند که یک بیمار با کسی سخن می گوید. او تاکید را از زبان به ارتباط جا به جا می کند: آنچه در ساختار زبان مهمترین به نظر می رسد ارتباط است، یا آنطور که او آن را می نامد «خطاب قرار دادن» [interlocution]. او بر کارکرد اجتماعی زبان انگشت می گذارد – زبان به عنوان یک پیوند اجتماعی. در سالهای دهه ۱۹۷۰، لکان مفهومش از گفتار را در مقام چیزی که در اساس یک پیوند اجتماعی است ارائه کرد، اما این مفهوم بصورت جنینی خیلی زودتر هم وجود داشت. آنقدر مهم نیست که به چه چیزی ارجاع می شود تا آنکه با چه دیگری فرد صحبت می کند. این بحث که در دهه ۱۹۳۰ تنها یک صفحه را به خود اختصاص می داد، شامل چیزی است که لکان سالهای بسیار برای توسعه اش کوشید.
حتی اگر شما نفهمید که بیمار چه می گوید، اگر در آنالیز شما اعتبار آنچه می گوید زیر سوال نبرید، این واقعیت باقی می ماند که او می خواهد سخن بگوید – او می خواهد چیزی بگوید، و به این ترتیب «خواست گفتن» می تواند از پیش جدا شود. لکان بعدا از آن به عنوان اشتیاق صحبت کرد، اما اینجا از پیش روشن است که آنالیزان پاسخی می خواهد. چه نوع پاسخی آنالیست فراهم می کند؟ و آنالیست در این نوع غیر معمول خطاب که سازنده تجربه روانکاوی است، چه نوع دیگری است؟ یک آنالیست چه نوع دیگری است؟
پاسخ لکان در آن موقع خیلی ساده بود: یک دیگری که تلاش می کند تا آنجا که ممکن است بی نام و نشان باشد: یک دیگری بدون کیفیات (با یادی از عنوان کتاب رابرت موسل) که خودش را نامرئی می کند، به ندرت پاسخ می دهد و به این ترتیب بیمار را قادر می سازد تا تصاویری را به روی او فرافکن کند که برای بیمار اهمیت بنیادین دارند. ما از پیش اینجا یک مفهوم سازی را داریم: آنالیست به عنوان بزرگ دیگری زبان نگریسته می شود؛ او توسط سوژه سخنگو «تصویر سازی» می شود چرا که او نوع غیر معمولی از دیگری است.
(۱)مفصلترین فصل کتاب «راهنمای کمبریج لکان» در مورد ارتباط زبان شناسی با آرای لکان فصل چهارم است: دانش لکان از سوژه: میان زبان شناسی و توپولوژی
(بخش هفتم)
-برپایه این نقطه عزیمت می توانید از پیش بنیاد جدیدی برای وابستگی که در تجربه روانکاوی ایجاد می شود پیدا کنید، چیزی که همیشه توضیحش مشکل بوده است. چرا شخصی که وارد آنالیز می شود بطور عموم، در مدت کوتاهی این احساس برایش ایجاد می شود که از نظر هیجانی به آنالیست وابسته است، به این ترتیب شروع به واپس روی و انتقال می کند؟ پاسخ اول لکان این است که وابستگی از اختلال در تقارن [ Dyssymmetrization ] ساختار ارتباط روانکاوی بر می خیزد. در موقعیت های ارتباطی نرمال بین سوژه های سخنگو، ما به نوبت سخنگو و شنونده ایم. بدین ترتیب نوعی تعادل یا برابرسازی ایجاد می شود؛ در این موقعیت سخنرانی، هر چه بیشتر من سخن بگویم بیشتر وابسته شما می شوم. در روانکاوی، ما از روی قصد ارتباط را از نظر تقارن مختل می کنیم. یک شخص عمدتا سخنگوست، و دیگری شنونده است. از آنجا وابستگی بطور مستقیم می تواند منتج شود، بخاطر اینکه اگر شما اذعان کنید که یک سخنگو وابسته به یک شنونده است، واپس روی، تکرار و انتقال در پی می آید، با فرض اینکه شنونده بی نام و نشان باقی بماند. سخنگو شنونده را از روی مدل کسانی که فراخوان او و فریادهای او را در کل زندگی گوش کرده اند اختراع خواهد کرد.
لکان بطور مستمر روی ساختار ارتباط کار می کرد، و سعی می کرد هر چه بیشتر دقیق باشد – و بیست سال بعد شرح او بسیار پیچیده تر بود – اما او همیشه این تز را نگاه داشت که تجربه روانکاوی استفاده نامعمولی از ساختار عمومی ارتباط می کند. به عنوان مثال در [مقاله] «واریاسیونهای درمان استاندارد» شما همین تاکید را روی ارتباط غیرمعمول پیدا می کنید. همیشه شنونده است که به اصطلاح ارباب آتش بس است، یعنی، این اوست که بله یا خیر می گوید، قبول می کند یا رد می کند، تصمیم می گیرد که ارزش ظاهری آنچه من می گویم را در نظر بگیرد یا [معنای] تحت اللفظی را، یا تصمیم می گیرد که آنچه من به آن اشاره می کنم درک کند. همه چیز به واکنش شنونده بستگی دارد، و گرچه این ممکن است در طی یک گفتگو تغییر کند، بازهم همیشه شنونده است که در جایگاه ارباب است: ارباب معنا. هر آنچه من می گویم شنونده می تواند به عنوان فریاد کمک خواهی در نظر بگیرد یا نوعی پس زدن و طرد. آن همیشه در محل شنونده تعبیر می شود. این ویژگی ارتباط به نحو مضاعفی در موقعیت روانکاوی چند برابر می شود. لکان همه اینها را در آن مقاله سال ۱۹۵۶ می گوید، اما نقطه شروع کار او از همان بنیادی است که او در سال ۱۹۳۶ بنا نهاد؛ نگرش بعدی بسیار توسعه یافته تر و زنده تر بود، اما به هر صورت در بنیان یکی بود. در پایان آن مقاله، او می گوید که در بحث در مورد ساختار ارتباط، او سعی کرده چیزی را فرموله کند که از پیش در دکترین فرویدی آشکار است.
[در مورد انتقال در جاهای مختلف کتاب راهنمای کمبریج لکان بحث شده است، از جمله در فصل سوم، صفحه ۱۱۶، فصل ششم، صفحه ۲۳۰ و همینطور در بخشهای متعددی از فصل دوازدهم.]
(بخش هشتم)
-حالا می خواهیم به تئوری لیبیدوی او چنگ بیندازیم. لکان خیلی زود کار فروید و حوزه روانکاوی را بطور کل به تقسیم کرد به آنچه از یک سو بر پایه ارتباط و زبان است، و از سوی دیگر، تئوری لیبیدو، یعنی متاسایکولوژی. اگر شما به روانکاوی از زاویه زبان و معنی به تنهایی نزدیک شوید، نمی توانید برای همه چیز حساب پس بدهید. تئوری رشد سکسوال، با مراحل مختلفش، سائق ها و غیره از مشتتان می گریزد. تا سال ۱۹۳۶، لکان داشت از پیش تئوری فرویدی زبان را از تئوری اش از لیبیدو جدا می کرد. یک مشکل بنیادی در تدریس لکان همیشه دوباره فرموله کردن تئوری سائق ها و لیبیدو در قالب تئوری زبان است. در سخن گفتن از ارتباط بین دالها و ژوئی سانس، درست مثل الان، ما به دست و پنجه نرم کردن با این تقسیم بندی ادامه می دهیم…
لکان به نظر می رسد که داشت از خودش می پرسید که آیا در حقیقت در کار فروید و به این ترتیب در کل روانکاوی به طور ضمنی دو جهت وجود دارد، یا اینکه آنها قابل کاهش دادن به یک هسته مشترک هستند، و اگر چنین است، به چه قیمتی؟ در چه معنایی سائق ها می توانند به ساختار زبان کاهش داده شده یا در دل آن حک شوند؟ لکان اساسا با ابژه a پاسخ می دهد. او آن را اختراع کرد تا سائق ها را در داخل ساختار زبان وارد و با آن یکی کند. با این کار او بهایی پرداخت؛ چون در ساختار زبان شما دالها و معنی ها را دارید، اما او مجبور بود چیزی را اختراع کند که هیچ کدام از آنها نیست، بلکه بجایش کلا چیز دیگری است. آن ممکن است قدری انتزاعی به نظر برسد، اما برای پیدا کردن راهمان در کار لکان می تواند مثل قطب نما عمل کند.
حالا به این قالب استخوان بندی کمی گوشت [و خون] بچسبانیم. اگر قبول کنیم که مفهوم سخن گفتن با کسی مهمتر است از سخن گفتن در مورد چیزی، یعنی، اگر ما روی کاراکتر اجتماعی زبان تاکید کنیم، کاراکترش در بر پا کردن ارتباط با دیگران، آن وقت ما با آن چیزهایی در فروید به عنوان کارکردهای بیولوژیکی ظاهر می شود مشکلی پیدا می کنیم. اگر شما به تجربه روانکاوی به عنوان یک تجربه ارتباطی غیر معمول بنگرید، روی کاراکتر اجتماعی تجربه و زبان تاکید کرده اید. اما آن وقت با کارکردهای به ظاهر بیولوژیکی فروید چه می کنید؟
لکان از اینجا شروع می کند که اثبات کند سائق ها به طور کامل در دل زبان جایگیر شده اند، و اینکه آنها مانند یک زبان ساختار بندی شده اند، که به آسانی می توان در کار فروید آن را ثابت کرد. سائق ها بخشی از میتولوژی (اسطوره شناسی) روانکاوی هستند. آنها به آن صورت طبیعی نیستند. تئوری سائق ها متاسایکولوژیکی است. سائق ها توسط فروید به واسطه تغییر و تبدیلات گرامری معرفی می شوند: دیدن – دیده شدن: او از تمام اشکال صرفی افعال در آنالیز سائق ها استفاده می کند. اگر شما به مقاله اش در مورد «سائق ها و فراز ونشیب هایشان» مراجعه کنید، خودتان خواهید دید. ضرورتا بین [جنبه های] اجتماعی و بیولوژیک، بین زبان و لیبیدو مشکل وجود دارد. (۱)
(۱) [در تمام فصول کتاب «راهنمای کمبریج لکان» بجز یک فصل این ترک یا شکاف مورد اشاره قرار گرفته، اما مفصلترین فصلی که بطور انحصاری به این دو وجه می پردازد فصل هفتم است: شوق و ژوئی سانس در آموزه های لکان]
(بخش نهم)
کمپلکس ها همیشه فرهنگی هستند. لکان [در تضاد با فروید] غرایز و طبیعت را در نقطه مقابل کمپلکس ها و فرهنگ قرار داد و نشان داد که در انسان ساختار اجتماعی – زبان – تا قلب ارگانیسم پیش می رود. ممکن است اینطور به نظر برسد که سائقها ارگانیک هستند، ولی اینطور نیست…
آنچه لکان راجع به روانکاوی می گوید این است که شما به عنوان سوژه معنا وارد روانکاوی می شوید. “هیچ کس وارد اینجا نشود که سوژه معنا نیست. “… ما همچنین بایستی بین سوژه و ایگو تمایز قائل شویم. این از سال ۱۹۴۸ به بعد تمایزی اساسی در کار لکان است. او تعریفی از ایگو مشابه تعریف سارتر به دست داد،… جایی که سارتر برخی از مفاهیم هوسرلی را رادیکالیزه کرد، و خود آگاه را به عنوان یک هیچ و ایگو را به عنوان یک ابژه در این جهان معرفی کرد- در جهان مفروض درونی شما، اما در هر صورت یک ابژه. خودآگاهی بنا بر تعریف شفاف است، و به این ترتیب ایگو به عنوان یک ابژه به نظر می رسد تیره و غیر شفاف باشد: آن در جهان شبیه یک ابژه است. این الهام بخش لکان شد تا ایگو را به عنوان هسته مفروض خودآگاه تعریف کند، اما هسته ای که برای تامل تیره و غیر شفاف است؛ بطور بنیادی او ایگو را در سطح تصویری تعریف می کرد. از سوی دیگر سوژه در حیطه سمبولیک است… در این مرحله ابتدایی او سوژه را در طرف مدلول قرار می داد؛ بعدا او سوژه را در طرف دال قرار داد. بنابراین او [سوژه را] از مدلول به دال جابجا کرد.(۱)
(۱) رجوع کنید به فصل “دانش لکان از سوژه: میان زبان شناسی و توپولوژی” از کتاب «راهنمای کمبریج لکان» ، ترجمه دکتر «فرزام پروا» ، انتشارات خوب
(بخش دهم)
اگر ما از سوژه معنا صحبت می کنیم، و در نظر بگیریم که همانطور که صحبت می کنید معنا تغییر می کند، فهم و درک [از معنا] هم تغییر می کند.(۱) مفهوم سوژه همین که من به صحبت کردن در مورد آن ادامه می دهم برای شما تغییر می کند. معنی هر آنچه من می گویم همینطور که چیزی به آن اضافه می کنم بطور مداوم تغییر می کند. از یکسو ما مساله تغییر مداوم و لاینقطع معنا و سوژه را داریم، و از سوی دیگر ما یک ارتباط تصویری را داریم که با اینرسی مشخص می شود. به این ترتیب ما دو ارتباط داریم:ارتباط تصویری که فیکس و ثابت است و شامل پرخاشگری است، و ارتباط سوژه و بزرگ دیگری در سطح سمبولیک… جایی که معنا مرتب در حال جابجا شدن است – از یکسو اینرسی، و از سوی دیگر تغییر. این موضوع در پایان سمینار II و در سمینار III یافت می شود، ولی شما می توانید آن را در سمینار I نیز بیابید.(۲) سمبولیک به اصطلاح محور سوژه است.
(۱)بحث اصلی در این مورد، در فصل چهارم کتاب «راهنمای کمبریج لکان» آمده است: دانش لکان از سوژه- میان زبان شناسی و توپولوژی
(۲)سمینارهای اول و دوم لکان سمینارهای اصلی لکان در موضوع بازگشت به فروید هستند. اما لکان ۲۵ سمینار دیگر هم دارد! که شاخصترین آنها عبارتند از:سمینارهای ۷، ۱۱، ۲۰ و ۲۳
(بخش یازدهم)
تضاد بنیادین بین سوژه و ایگو از این قرار است: اگر شما سوژه را سوژه معنا بگیرید، همانطور که معنا دائما در حال بیرون آمدن است، [سوژه ] دائما در حال سر زدن است؛ سوژه یک نقطه فیکس نیست: سوژه متحرک و سیال است. از سوی دیگر، ایگو اینرسی و ثبات مشخصی دارد. به همین خاطر است که لکان تجربه آنالی تیک را به عنوان “به واقعیت در آمدن سوژه ” مشخص می کند. سوژه که پیش از ورود به آنالیز هیچ است – این همان هیچ سارتری است – خودش را از طریق معناهای متغیر به واقعیت در می آورد و چیزی می شود. به این ترتیب تضادی وجود دارد بین میزان اینرسی در سمت ایگو، و میزان سیالیت و به واقعیت در آمدن خود در سمت سوژه. حرکت دائم رفت و برگشتی بین این دو وجود دارد، که مساله انتقال را بوجود می آورد.
تا وقتی لکان انتقال را تصویری تبیین می کرد، آن یک لحظه اینرسی در تجربه روانکاوی بود(۱)… تئوری انتقال او تغییر کرد وقتی او سعی کرد تبیینی سمبولیک از انتقال به دست دهد. او وقتی اصطلاح “سوژه ای که فرض می شود می داند ” را ابداع کرد چنین تعریفی [از انتقال] را به دست داد. سوژه ای که فرض می شود می داند نقطه محوری انتقال است و این تعریف کاری با هیجان، فرافکنی یا اینرسی ندارد.
(۱)همچنین رجوع کنید به فصول “دانش لکان از سوژه…” و مقاله درخشان “بالینگری لکان چیست؟” از کتاب «راهنمای کمبریج لکان »، مترجم دکتر «فرزام پروا» ، انتشارات خوب، چاپ اول و دوم ۱۴۰۲
(بخش دوازدهم)
در سایکوز، بزرگ دیگری به روشنی با سوژه در سر خودش صحبت می کند. در معنای خاصی، مفهوم بزرگ دیگری از کار لکان به عنوان روانپزشک و از ایده اتوماتیسم منتال ریشه می گیرد. (کلرامبو پدیدار صحبت کردن کسی در داخل سر خود بیمار را تحت عنوان اتوماتیسم منتال (۱) مشخص کرده بود. ) بزرگ دیگری به عنوان عامل یا شاهد در هر ساختار مکالمه حاضر است. در معنای خاصی، سایکوتیکها صرفا از ما شفافتر هستند: آنها بهتر از ما می دانند که ما سخن گفته می شویم. سوژه پارانوئید که از این شکایت دارد که پشت سرش حرف می.زنند، که مردم در مورد او حرفهای بدی می زنند در مورد این موقعیت بسیار بیشتر از ما شفاف است، چرا که بطور بنیادی در مورد ما، حتی پیش از اینکه به دنیا بیاییم حرف زده می شود. این گفتاریست که پیش از ظهور ما در جهان وجود دارد و آن را مشروط می کند.
لکان طبقه بندیهای کلینیکی را بر اساس سوالات بنیادین متفاوتی که توسط سوژه های مختلف پرسیده می شود متمایز کرد. سوژه معنا به خودی خود یک پرسش است. سوژه یک علامت سوال است. او نمی داند، ما هم نمی دانیم، که او در آینده چه چیزی را در مورد گذشته آشکار خواهد کرد، بخاطر [امر] پس رویدادی [apre coup] که من دفعه قبل در موردش صحبت کردم.
(۱) [البته اتوماتیسم منتال که از شاهکارهای کلرامبو است در روانپزشکی نیاز به شرح و تفصیل بیشتری دارد از آنچه میلر فیلسوف در اینجا ارائه می کند.]
(بخش سیزدهم)
ژک آلن میلر در سومین سخنرانی خود به ادامه تبیین ریشه های فلسفی و روانپزشکی نو آوریهای لکان در روانکاوی می پردازد. با او در آخرین سخنرانی اش در مورد این موضوع که به طرز حیرت آوری از دشواریهای تئوری لکانی رمزگشایی می کند همراه می شویم. گفتاری که به نحوی جامع الاطراف نشان می دهد نوآوریهای لکان و وارد کردن فنومنولوژی در ساختگرایی چطور در متن تحولات فکری حلقه روشنفکران فرانسوی قرار دارد:
-ارتباطات فراوانی بین فنومنولوژی و کار لکان وجود دارد. خودآگاهی یک چیز نیست. به طریقی آن هیچ چیز نیست، و با این وجود تغییر شکل می یابد/[یا] می شود. در هستی و زمان، هایدگر جلوی خودش را گرفت تا از خودآگاهی حرفی نزند، چون او از پیش فکر می کرد که نوع ابژه ای که خودآگاهی هست، بایستی نه به عنوان خودآگاهی بلکه به عنوان دازاین [آنجا بودن] مطرح شود، چون آن همیشه یک خودآگاهی محدود و لوکالیزه است. در معنای خاصی، لکان کل آنالیز فنومنولوژی را به سوژه ناخودآگاه منتقل می کند، و بخش بزرگی از آموزه لکان فرمولاسیون دوباره این مبحث فنومنولوژیکی در روانکاویست…
این ایده مرکزی هگل است: هیچ چیزی هست که صرفا هرگز هیچ چیز نیست، بلکه یک هیچ دیالکتیکال و فعال است. این همیشه توسط تجربه گراها بویژه هیوم رد شده است… شاید هم هگل دیوانه نبوده است. هگل همیشه توسط جریان اصلی فلسفه آنگلوساکسون یک دیوانه تلقی شده؛ کل سنت دیالکتیکی یک جنون خالص به شمار آمده که در دل خود نازیسم را پرورده است. آمریکایی ها می توانستند جذابیت آن را در پایان جنگ جهانی دوم متوجه شوند ولی از درک آن عاجز بودند که چطور این می تواند یک موقعیت ایدئولوژیک فعال را حفظ کند.
[فنومنولوژی و آرای هگل و هایدگر در فصول مختلفی از کتاب «راهنمای کمبریج لکان» مورد اشاره قرار می گیرند، به ویژه در فصول دوم و سوم و بالاخص فصل ششم]
(بخش چهاردهم)
-لکان اصرار دارد که مقاومت بنیادی در روانکاوی مقاومت روانکاو است، به این جهت که آنالیست است که خود را در یک رابطه دوئل [دونفره/مبارزه] [در بعد تصویری] با بیمارش قرار داده است. این است حرف مشهور لکان که تبدیل به مثل شده که تنها مقاومتی که در روانکاوی وجود دارد از سوی آنالیست است.
اما هنوز مقاومت دیگری هم وجود دارد: مقاومت محور سمبولیک وقتی سوژه قرار است معنای جدیدی بیرون بکشد. پارادوکس هایی در سطح سمبولیک وجود دارد که لکان به آنها اشاره می کند: مقاومتی در داخل گفتار آنالیزان وجود دارد واین مقاومت از نظر منطقی قابل استنتاج است.
-چطور لکان ارتباط تصویری را مفهوم سازی کرد؟ مفهوم سازی او تنها تجربی یا بر اساس مشاهده صرف نبود. او ارتباط تصویری را با استفاده از شمایی/جدولی که هگل (۱) فراهم کرده بود مفهوم سازی کرد: او آن را بر اساس ارتباطی بین ارباب و بنده (۲) ساخت، به عنوان یک رابطه دیالکتیکی الیناسیون (از خود بیگانگی)، اما در مفهوم خاصی بیش از این پیش نرفت.
(۱) آرای هگل و نسبت آنها با آرای لکان در فصول مختلفی از کتاب دایره المعارفی «راهنمای کمبریج لکان» مورد بررسی قرار گرفته اند، به ویژه در فصل طولانی هشتم: لکان و فلسفه
(۲) این همان جایی است که فرقه سازان از آن بهره می برند.
(بخش پانزدهم)
-لکان در قالب/ماتریس گراف(نمودار) اشتیاقش که ۱۰ سال بعد در سال ۱۹۶۰ ارائه کرد… مرکز ماتریس را توسط همبستگی بین سوژه و بزرگ دیگری مشخص کرد. چطور ما قرار است این را در سطح سمبولیک بفهمیم؟
سوژه بایستی دیگری را به عنوان یک سوژه دیگر قبول یا بازشناسی کند تا دیگری او را به روشی کافی یا معتبر بازشناسد. و شما بایستی اول وجود و ارزش دیگری را به رسمیت بشناسید تا دیگری شما را بازشناسد. در کار هگل، تنگنای موقعیت ارباب این است که او برده را به عنوان سوژه نمی شناسد. به این ترتیب ارباب می بازد چون او نمی تواند توسط کسی بازشناسی شود. ارباب برده را به عنوان سوژه نمی شناسد و بنابراین انقیاد و سرسپردگی برده بازشناسی ارباب را به دنبال نخواهد داشت. سرسپردگی برده صرفا قدرت ارباب را به رسمیت می شناسد؛ آن هرگز او را به عنوانِ سوژه بازنمی شناسد.(۱)
از سوی دیگر در تاریخ این برده است که پیروز می شود، چرا او کسی است که کار می کند، و از طریق کارش هیچ را موثر و کارا می کند. مارکس این فرآیند دیالکتیکی را برداشت و آن را اساس این وعده قرار داد که در پایان ارباب واقعی تاریخ برده خواهد بود.
-این موقعیت آنالی تیک را موجه می کند: شما به یک دیگری نیاز دارید. این توضیح می دهد چرا در جلسه، روانکاو این سوژه دیگر را متجسد و مجسم می کند، [ سوژهای که] از او می توانید هویت تان را دریافت کنید. این بطور ضمنی می گوید بازشناسی دیگری، بازشناخته شدن توسط اوست. بطور ضمنی یعنی اشتیاق بنیادین یک سوژه انسانی بازشناخته شدن است. برای سالیان طولانی لکان این موضوع را بسط داد، و Wunsch فرویدی را به عنوان اشتیاق برای بازشناسی توسط دیگری تعریف کرد.(۲)
(۱)به همین خاطر هم نتیجه محکوم فرقه ها – در مقام زباله پرکن های فضای مجازی – اضمحلال و فروپاشی است.
(۱) رجوع کنید به فصل ششم راهنمای کمبریج لکان ، شوق و ژوئیسانس در آموزه های لکان
(بخش شانزدهم)
-اشتیاق یک آدمی بایستی توسط بزرگ دیگری مورد بازشناسی قرار گیرد، و از انجایی که گراف اشتیاق نشان می دهد که اشتیاق سوژه اساسا اشتیاق بزرگ دیگری است، آنچه سوژه از بزرگ دیگری می شنود بازگشت و معکوس شدن پیام خودش است.
در همان لحظه ای که بر این باورید که شما خودتان دارید صحبت می کنید، این بزرگ دیگری است که سخن می گوید. این دلیلی است برای اینکه چرا لکان این بزرگ دیگری را که در آغاز سوژه دیگر بود، به خود ناخودآگاه متحول کرد. این توضیح می دهد که چرا او در ۱۹۵۳ گفت که “ناخودآگاه گفتار بزرگ دیگری است”.
او مدل هگلی را از درون متحول کرد، و در انتهای سمینار دوم، بزرگ دیگری را نه صرفا به عنوان سوژه دیگر، بلکه به عنوان یک جایگاه تبیین کرد. در انتها بزرگ دیگری دیگر اصلا سوژه دیگر نبود، بلکه بجایش جایگاه ناخودآگاه بود.
(بخش هفدهم)
-بنابراین لکان بتدریج مدلی را “ساختاری” کرد که در ابتدا در اساس هگلی بود. او دیالکتیک و ساختار را با هم پیوند داد. او سخن و زبان را به عنوان دو پیوند دهنده، و علاوه بر این، به عنوان دو ایده متضاد، مفهوم سازی کرد… هدف اساسی او در فصل ۲۲ از سمینار دوم، “کجاست سخن، کجاست زبان؟ “، کشیدن خط مرزی بین سخن و زبان است. این تمایزی سوسوری است، که او در کتابش “دوره زبانشناسی عمومی” به تفصیل شرح داده، و مورد استفاده یاکوبسون قرار گرفته؛ سوسور بین زبان به عنوان یک ساختار فیکس و ثابت، جهانی و جهانشمول و سخن به عنوان یک کارکرد خاص، کارکردی خلاق تمایز می نهد.(۱) لکان زبان را به عنوان یک نظم و بعد، یک نظم ساختار یافته که شامل فرهنگ لغات و گرامر زبان است ارائه می کند، به عبارت دیگر هر چیزی که فیکس یا نظم دار است. سخن از آن نظم فیکس ریشه می گیرد. سخن، نظم دادن خاصی است که نهایتا ممکن است راه خود را به دیکشنری باز کند.
معنی یک کلمه چیست؟…
(۱) در مورد ریشه های سوسوری نظرات لکان نگاه کنید به فصل چهارم تنها اثر دایره المعارفی لکان به زبان فارسی، یعنی «راهنمای کمبریج لکان» ، فصل چهارم: دانش لکان از سوژه، میان زبان شناسی و توپولوژی
(بخش هجدهم)
-معنای یک کلمه چیست؟ معنای یک کلمه متشکل است از استفاده های مختلف کلمه و استفاده های خلق شده از کلمه که به پرش و جابجایی در معنا می انجامد. یک معنای جدید از یک استفاده خاص در یک لحظه ریشه می گیرد و آنقدر تکرار می شود تا از دیکشنری سر در بیاورد. برای مثال روانکاوی کلمه ای است که در زمانی خلق شد و حالا در اکثر دیکشنری ها یافت می شود… زبان در برابر ورود کلمه های جدید و پرش و جابجایی معنایی مقاومت می کند. “زندگی یک زبان” شامل تغییرهای مداوم معناست به برکت سخن که در دیالکتیکی با واقعیت درگیر است.
لکان زبان را به عنوان یک ساختار فیکس در تقابل با سخن به عنوان یک کارکرد خلاق قرار داد. او این نتیجه گیری را از موقعیت خودش در ارتباط با تاریخ روانکاوی بدست آورد. از زمان فروید که برایش سخن و زبان نهایت اهمیت را داشتند، یک روند تدریجی فراموشی نقش سخن و زبان در روانکاوی وجود داشت که تا سال ۱۹۵۳ طول کشید. لکان نشان داد که روانکاوان به عینی سازی (۱) ناخودآگاه پرداخته اند. آنها همه چیز را در مورد کارکرد خلاق سخن فراموش کرده بودند. لکان رسالت تاریخی اش را، بازگشت به فرویدش را، به عنوان بازگشتی به بنیانهای سخن می دید. تمام مفاهیم روانکاوی از سخن مایه گرفته اند و در سخن است که روانکاوی فعال است.
(۱) امری که زمانی بسیاری از خرافات را از جهان بشری شست و سپس خود به بتی جدید تبدیل شد.
(بخش نوزدهم)
به این ترتیب، [با لکان] ما تعدادی تمایز قائل می شویم: بین سوژه و ایگو، بین بزرگ دیگری و دیگری، بین سخن و زبان (کارکرد خلاق سخن و بعد فیکس زبان)، و بین سمبولیک و خیالی، که واقع را به عنوان یک کمیت سوم و تاحدی ناشناخته کنار می گذارد. در آن زمان لکان داشت با سمبولیک و خیالی کار می کرد، و واقع چیزی بود که به داخل ارتباط خیالی وارد نمی شد.
شما نمی دانید واقع چیست: آن نه سمبولیک است و نه خیالی. لکان با آن تضاد، فرمولاسیون دوباره ای از کار فروید را آغاز کرد. او آگاه بود که فروید گسست بی ابهامی بین سخن و زبان فرموله نکرده و لکان این محور ارشمیدسی را پیدا کرد تا به وسیله آن تمام کار فروید را دوباره بازنویسی کند. لکان بر پایه فهمش از سخن، شروع به فرموله کردن دوباره تجربه کلینیکی کرد، و اینطور تئوری پردازی کرد که پدیدارهای متنوع کلینیکی از خرابی یکی از این محورها نشات می گیرد.
اولین قدم برای ساختاری کردن این آنست که – من اینجا برخی قدمهای بینابینی را درز می گیرم – سعی کنیم بر سخن و زبان متمرکز شویم. سخن کجاست؟ زبان کجاست؟ او ارتباطی برقرار کرد که از نقطه نظر هایدگری بسیار عجیب است، او تلاش کرد زبان را در این شما(طرح) قرار دهد-شمایی که معمولا شامل صرفا دو سوژه است: یک سوژه و سوژه دیگر. وقتی من با سوژه دیگری صحبت می کنم، برای اینکه فهمیده شوم بایستی با زبان خود او صحبت کنم؛ برای مثال در صحبت کردن با شما من دارم با زبان خود شما صحبت می کنم. لکان نشان داد که زبان برای سخن ضروری است: یک بعد فیکس و ثابت ضروریست اگر کارکرد خلاق “سخن” قرار است به ظهور برسد.(۱) بعد ساختاری زبان همیشه در جایگاه بزرگ دیگری قرار دارد. بنابراین لکان شروع کرد که معنی دیگری را از سوژه دیگر به بزرگ دیگری به عنوان یک بعد و ساختار فیکس و ثابت دگرگون کند.
(۱)[بعد خلاق سخن در سه گانه من نام خاصی دارد: سرایش]
(بخش بیستم)
– چامسکی زبان را نوعی ارگان می بیند که از درون به بار می نشیتد، اما نقطه نظر لکان مطلقا در تضاد با اوست: زبان آنجا هست و پرسش این است که چطور یک فرد واحد داخل آن می شود. برحسب ساختارگرایی، زبان بعدی است که از سوژه پیشی می گیرد. لکان در آن زمان تلاش کرد سوژه را از زبان استنتاج کند و نشان بدهد که سوژه تاثیر ارتباطات زبانی خاص است. در [مقاله] “حوزه و کارکرد سخن و زبان” سمبل است که انسان را می سازد: انسان، به خاطر وجود سمبل هاست که آن چیزیست که هست. در آنجا لکان تمام ارجاعات انسان شناسانه را از لوی اشتراوس می گیرد تا نشان بدهد که حتی در مورد “ابتدایی” ترین مردمان، زندگی توسط بعد بسیار ساختاریافته ای از ارجاعات، ارگانیزه و مرتب می شود و حک شدن در بعدی از سمبل ها بسیار دقیق است. ناخشنودی در تمدن ما ممکن است از این واقعیت بیاید که بعد سمبولیک ما بسیار بیشتر از مردمان “ابتدایی” متناقض است: آن بیشاز حد پیچیده شده است.
لکان با در نظر گرفتن اینکه بزرگ دیگری جایگاه زبان است، پیش می رود تا قانون ارلی، قانون اودیپوس را با ساختار زبان هم هویت کند. در تمام این، اصطلاح بنیادی به رسمیت شناخته شدن توسط بزرگ دیگری است، به رسمیت شناخته شدن وجود فرد توسط بزرگ دیگری، در مقایسه با آنچه در مرحله آینه ای اتفاق می افتد. بعد تصویری جنگ است؛ بعد سمبولیک اساسا صلح و دیالوگ است.
به این ترتیب لکان توانست اشتیاق را در آن زمان به عنوان جستجویی برای این سمبل صلح تعریف کند، که وقتی شما خود وجود روانکاوی را درنظر می گیرید، مشکل به نظر می رسد. این توضیح می دهد که چرا او بعدا از آن موقعیت دست کشید و آن را کنارگذاشت.
(بخش بیست و یکم و پایانی)
-برای مثال برای فهمیدن تفاوت سخن و زبان، لکان در مقاله “کارکرد و حوزه” سه پارادوکس، وضعیت یا موقعیت سوبژکتیو مرکزی را جدا کرد که در آنها سخن و زبان از یکدیگر متمایزند. پارادوکس اول پارادوکس جنون نامیده می شود، [که در آن] جنون کلیشه ای تعریف می شود: در جنون بجای کارکرد خلاق سخن، غیاب سخن را داریم. ما تنها زبان را به صورت یک فرم فیکس بدون خلاقیت یا دیالکتیک داریم. او مجنون را به عنوان کسی که بزرگ دیگری را به رسمیت نمی شناسد به حساب می آورد، [کسی] که از یک آزادی تصورنشدنی و منفی برخوردار است که هیچ بزرگ دیگری را نشناسد. مجنون هیچ دیالکتیکی را نمی شناسد، و لکان حتی پیشتر می رود و می گوید در اتوماتیسم منتال، بزرگ دیگری به جای اینکه سمبولیک باشد مستقیما با سوژه صحبت می کند. او در مرز بعد واقع قرار دارد؛ به جای اینکه بعد سمبولیک را از بزرگ دیگری سمبولیک دریافت کنید، شما چیزی از بعد واقع دریافت می کنید و به این ترتیب می شنوید که بزرگ دیگری دارد چیزی را در سر شما می گوید. این یک شما یا طرح کلی و کم ظرافت است، اما می توانید ببینید که حتی آنالیزش از مورد شربر بر اساس تضاد سخن و زبان قرار دارد.
دوما لکان سمپتومها، مهارها و اضطراب را (با وام گرفتن سه اصطلاح عنوان مقاله ۱۹۲۵ فروید) به عنوان مثالهایی از ارتباط بین سخن و زبان درنظر می گیرد؛ او سمپتوم آنالی تیک را به عنوان یک نوع سخن یا پیام در نظر می گیرد که نتوانسته در گفتار بروز یابد، و به جایش در تن یا در تصاویر به بیان در آمده است. این پیامی سمبولیک است که از طریق گفتار اظهار شده، به بیان در نیامده است، و در واقع تن یا در بعد تصویری به عنوان سخن جابجا شده بیان شده است. فرد بایستی در آنجا ساختار زبان را بازشناسی کند.
سوما لکان به آنالیز آن چیزی می پردازد که او ابژکتیوه (عینی) کردن گفتار می نامد، که مشخص کننده وضعیت ما در تمدن است، که هر چیزی از پیش گفته شده، جایی که کارکرد خلاق سخن کاهش یافته است. تنها گفتار ابژکتیو باقی می ماند، آن طور که او می گوید دیواری از زبان، یک فرم فیکس و ثابت، دیواری از ساختار در تضاد با سخن. به این ترتیب نقش روانکاوی در تمدن احقاق حقوق سخن خلاق بر علیه و در مقابل این نظم فیکس است، دیدگاهی که رنگ و بوی رمانتیک و آنارشی دارد. از این او یک تکنیک روانکاوی جدید استنتاج می کند که تکنیک فروید را احیاء می کند. به عبارت دیگر، او این را استنتاج می کند که تعبیر چه بایستی باشد و نقش زمان در جلسه چه باید باشد. در بخش دوم و سوم [مقاله] “کارکرد و حوزه” لکان به تفصیل شرح می دهد که چرا چنین چیزی متضمن جلسات با زمان متغییر است. فکر نکنم که دیگر زمان داشته باشم که آن را برایتان امروز توضیح دهم.
مترجم: دکتر فرزام پروا