شهری بود در رشته کوه پیرنه بین فرانسه و اسپانیا و در نزدیکی قله کوه آنتو که آن را دارالمجانین می گفتند؛ چرا که تمام بیماران لاعلاج روانی را از سراسر دنیا به آنجا می فرستادند. در واقع کل شهر بیمارستانی عظیم بود با برج و باروهایی بلند و نور افکن هایی خفن و نگهبانان خوش آب و رنگ که ۲۴ ساعته پاس می دادند. این بیمارستان – شهر بر لبه صخره ای مشرف بر دره ای عمیق بنا شده بود و به همین جهت کسانی که در آن محبوس بودند برای فرار دو راه بیشتر پیش رو نداشتند: یا بایستی از جبهه شرقی، شمالی یا جنوبی به خارج از آن تونل می زدند – که با توجه به سنگی بودن آن کوتاه ترین تونل در خوش بینانه ترین حالت و با ابزارهایی که از قاشق و چنگال محبوسین می ساختند حداقل هفتاد سال طول می کشید – و یا بایستی از جبهه غربی تیمارستان و از فراز باروهای غربی – که کوتاه تر از حد معمول بودند و آنقدرها هم نگهبانی سفت و سختی از آن صورت نمی گرفت – خود را در دره ای که بی انتها به نظر می رسید پرتاب می کردند. این چنین بود که عمده محبوسینی که در فکر فرار بودند راه دوم، یعنی خودکشی را انتخاب می کردند، و میزان خودکشی در این بیمارستان به نحو غیر عادی زیاد بود، ولی همیشه برای اینکه توجه مطبوعات و مقامات را به خود جلب نکند کمتر گزارش می شد: تقریبا به ازای هر صد نفر که خودکشی می کردند یک نام اعلام می شد، آن هم به گونه ای که صد جای پرونده اش می نوشتند: تمایل به خودکشی شدید از چندین سال قبل. به نحوی که تیمارستان بارها کاپ «غلبه بر خودکشی» را از سازمان جهانی بهداشت دریافت کرده بود.
گل های سر سبد بیمارستان، یعنی معروفترین بیماران آن که بارها با آنان در مطبوعات مصاحبه شده بود – چون کسی عاشق چشم و ابرویشان نبود احتمالا برای لاپوشانی خبرهای دیگر مثل خبرهای خودکشی – سه بیمار بودند که آنها را به ترتیب سنی پیر، شیر و تیر می نامیدند. پیر، مردی بود خسته و فرتوت که برخی می گفتند بالای صد سال سن دارد، ولی آنچه مهم بود این بود که به اندازه هزار سال در زندگی از طریق سفرهایی که سفرهای مارکوپولو و ابن بطوطه در برابرش خنده دار به نظر می رسید تجربه اندوخته بود؛ تازه در هر شهری تجربه ای منحصر به فرد. او بی شک در بین سه محبوس معروف بیمارستان از همه معروفتر بود و چون سالها لازم بود تا تمام اندوخته هایش را بتواند منتقل کند – منشیانی بودند که روزی ۱۶ ساعت به نوشتن خاطرات او می پرداختند – بیم آن بود که پیش از انتقال تمام این تجربیات روی در نقاب خاک کشد ( البته نمی گوییم «چشم از این جهان فرو بندد» چون مدتها بود که به دلیل نابینایی چشم از این جهان فروبسته بود).
محبوس معروف دوم شیر بود که بیشتر معروفیتش نه بخاطر دانش اش، بلکه بخاطر این بود که کمپانی متروگلدوین مایر از او فیلمی ساخته بود که او را در حالی که نعره ای می زد نشان می داد و آن را به اول فیلمهایش چسبانده بود. هزاران نفر و بلکه میلیونها نفر فیلمهای او را دیده بودند، اما هیچ کس شک نکرده بود که نعره او نه از سر شادی و بهجت، بلکه از بابت دردی جانکاه و عظیم است. هر چه هم که می گفت «در اندرون من خسته دل…» کسی اعتنا نمی کرد و تازه برخی مسخره اش می کردند و می گفتند «شیر ندیده بودیم انقدر ادایی». کسی نمی دانست که او چه زندگی پر مشقتی را پشت سر گذاشته، و تازه اگر هم تعریف می کرد کسی باورش نمی شد مثلا در یک شهر مانند گاو در مزرعه بر گرده او گاو آهن انداخته اند، و آخر سر هم قید غذا و نفس کشیدن و یال و کوپال را به کلی زده و وانمود کرده که مرده و بدین وسیله توانسته خود را از مهلکه نجات دهد
اما محبوس سوم گرچه از نظر معروفیت از دوتای دیگر کمتر بود، اما از همه جالب تر و مناقشه برانگیز تر بود: چون نه مثل دوتای دیگر کسی اسم او را شنیده بود، و نه اینکه اصولا کسی او را تا بحال دیده یا صدایش را شنیده بود، البته غیر از پیر و شیر. اما در واقع علت بستری شدن این دو در این شهر یخین که یازده ماه از سال فصل زمستان بود و یک ماه پیشا زمستان، در واقع وجود همین محبوس سوم بود. پیر و شیر پس از گذراندن ماجراهای بسیار در شهر های با نشان و بی نشان جهان، هر جا با هم می رفتند می گفتند ما سه نفر هستیم، و مثل سه نفر رفتار می کردند، و از آنجایی که کسی تیر را نمی دید، به عقلشان شک کردند و آنها را در این یخکده به چهار میخ کشیدند. تیر سخنور بی همتایی بود، اما تنها با شیر و پیر صحبت می کرد و مخصوصا آنها را از خطرهایی که ممکن بود در آینده به سرشان بیاید با خبر می ساخت. البته از وقتی برای پیر و شیر داروهای سنگین نورولپتیک شروع کرده بودند آنها دیگر کمتر صدای تیر را می شنیدند، و حتی اگر می شنیدند هم برای اینکه دوز داروهایشان بالاتر نرود تظاهر می کردند که نشنیده اند. طوری که وقتی حتی برای جشن سال نو تیر شلیک کردند و همه محبوسین – که تعدادشان به بیش از ده هزار نفر می رسید – شروع به فریاد شادی کردند، آن دو تظاهر کردند که صدایی نشنیده اند و خودشان را زدند به آن راه.
معروفیت این سه به حدی رسیده بود که سازمانهای دفاع از حقوق بشر، دفاع از حقوق حیوانات و دفاع از حقوق ادوات جنگی برای آزادی آنها اقامه دعوا کرد، چون هر چه که بود از آنجایی که این سه در جامعه منشا خدمات ارزنده و صادقانه ای شده بودند نگه داشتن آنها به صرف اعتقاد به وجود تیر – که هر سه در آن مشترک بودند – هیچ محمل قانونی نداشت. فشارها به حدی رسید که اولیای بیمارستان به فکر چاره جویی افتادند. آنها از این می ترسیدند که این سه – که البته به دلیل عدم ایمان به وجود تیر می گفتند این دو – محبوس «سلبریتی»، یک روز مثل بیشتر محبوسین دارالمجانین سرنوشتشان این باشد که خود را از جبهه غربی در دره بی انتها پرتاب کنند. الکی نبود. پای آبروی بیمارستان در میان بود. البته که وجود پیر و شیر ( و صد البته تیر ) کوچکترین اهمیتی نداشت که اگر واقعی بودند بیشتر عمرشان را کرده بودند، و اگر موهومی بودند وجود و عدم وجودشان مانند بقیه بیماران بی معنا بود.
از آنجا که خود اولیای بیمارستان در جلسات شورایی که برای تصمیم گیری در مورد سرنوشت این سه تشکیل شد به نتیجه ای نرسیدند، به فکر افتادند که مطابق اصول انقلاب فرانسه – آزادی، برابری و برادری – از خودشان چاره جویی کنند. ابتدا از آنها در مورد آشنایی شان با تیر پرسیدند. در آنجا مشخص شد که شیر و پیر زمانی که از جنگلهای مازندران می گذشته اند، صدای تیر را شنیده اند. ابتدا فکر کرده بودند صدای ببر مازندران است، بعد یادشان افتاده بود که ببر مازندران اکنون سالهاست که دهانش سرویس شده، یا بهتر است بگوییم طومار زندگی اش در هم پیچیده شده و دیگر فقط در کتابهای می توان از او سراغ گرفت. بعد به این فکر کرده بودند که همین اتفاق در انتظار خودشان است. بعد فکر کرده بودند که شاید صدای بادیست که لای درختان صفیر می کشد. کمی هم بگی نگی مشکوک به هم نگاه کرده بودند. تا اینکه تیر به سخن در آمده بود و آنها را مخاطب قرار داده بود و تمام شک و تردیدهایشان را بر طرف کرده بود. آنقدر در مورد تیر و ویژگیهایش سخن گفتند که رئیس جلسه دیگر حوصله اش سر رفت و تمام اصول انقلاب فرانسه از ذهنش پرید و با مشت روی میز کوبید و پیر را مخاطب قرار داد و گفت: «دیگر بس کنید این مزخرفات رو. آخر بگویید ببینم چه کار کنیم؟!» پیر در حالی که رنگش پریده بود گفت من که چشمام دیگه سو نداره هر چه شیر بگوید من هم قبول دارم. شیر هم گفت هر چه تیر بگوید مورد قبول من است. پس از آن سکوت ناجوری مجلس را فرا گرفت. رئیس در حالی که سعی می کرد خونسردی خود را حفظ کند از پیر و شیر پرسید: «حالا تیر چه می گوید؟» پیر گفت تیر می گوید هر چه شیر بگوید، و شیر گفت تیر می گوید هر چه پیر بگوید. رئیس بیمارستان که گویی ترقه ای زیر پایش ترکانده بودند یک دفعه از جا پرید و فریاد کشید: «جان به جانتان کنند هنوز دیوانه اید. حداقل اینقدر عقلتان نمی رسد که حرفتان را با هم یکی کنید.» پیر گفت: «یعنی می گویید دروغ بگوییم؟» شیر گفت: «چکار کنیم این از طبع متلون تیر است که به هر کداممان یک چیز را می گوید». رئیس گفت: «آخر هدف اش از این کار چیست؟» پیر پاسخ داد: «اگر ما بگوییم تیر گفته ما را آزاد کنید، شما چه کسانی را آزاد می کنید؟» رئیس پاسخ داد: «معلوم است. هر دوتان را آزاد می کنم». شیر در حالی که لبخند می زد گفت: «حالا فهمیدی تیر چرا این کار را می کند؟ حداقل تیر که دیگر عقلش خوب کار می کند. طفلک نمی خواهد کاری کند که ما برویم و او تنها بماند».
چنین بود که هنوز که هنوز است پس از گذشت قرنها این سه یار قدیمی مانند سه تفنگدار در قلعه دارالمجانین محبوس اند. حالا رئیس پیشین بیمارستان که اکنون به جمع بیماران پیوسته نقش دارتانیان (شخصیت مرکزی داستان سه تفنگدار الکساندر دوما) را برای آنان ایفا می کند. سه تفنگدار داستان ما دیگر خیلی هم برایشان اهمیت ندارد که کسی آنها را سه نفر حساب می کند یا دو نفر. عشق آنها به هم برای پندارهای دیگران پشیزی قائل نیست. اعتقاد پولادین آنها فراتر از کلمات آنهاست که دیگر خز شده: «یکی برای همه. همه برای یکی»
قصه ما به سر رسید. غلاغه به خونش نرسید.