ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

مرزآباد!

یکی بود یکی نبود. سالها پیش از این مردمانی بودند که زندگی در مرز را برگزیده بودند. آنها از مغولان، تاتارها، گاوهای وحشی، خرسهای قطبی، پشه و مگس، یا از سرما و گرما گریخته بودند؟ نه نه اشتباه نکنید. اینها تنها مردمانی بودند که مکان زندگی خود را نه از روی گریختن یا واهمه یا چشم و هم چشمی، بلکه از روی عشق و شوق برگزیده بودند. حالا چرا یک منطقه مرزی؟ مگر زندگی شان از راه قاچاق می گذشت؟ هم بله و هم خیر. خیر از این جهت که مرز مذکور مرز دو کشور نبود، بلکه مرز و شکافی در درون خودشان بود. بله از این جهت که مرتب چیزهایی را از یک سوی مرز به سوی دیگر قاچاق می کردند: داستان، کشف و شهود، حکمت، شعر، بینش. به همین جهت هم آنقدر مشغول وجود خودشان بودند که ککشان هم نمی گزید اگر دیگران آنها را به عنوان آدمیان اوتیستیک و در خود فرورفته یا وامانده و شکست خورده بنگرند. آنها از شکاف آنچه دیگران در مورد آنها شکست می نامیدند مواد مستی فزایی استخراج می کردند و به شکستهایشان غره بودند. در این شهر مرزی، خیلی معمول بود که افرادی را ببینی که با دست شکسته، پای شکسته یا گردن شکسته زندگی می کنند. شکسته بندی در این شهر رونقی نداشت و تنها شکسته بندی که در این شهر وجود داشت سالها پیش بار و بنه اش را جمع کرده بود و به شهر دیگری کوچ کرده بود.

از آن طرف بشنوید از احوال پیر و شیر. پیر و شیر که برای درمان پای شکسته شیر – که در دارالوداع در اثر اصابت تیری شکسته شده بود – پا به این شهر گذاشتند. اینجا کسی به آنها کاری نداشت و هر چه در مورد شکسته بند پرسیدند کسی به آنها پاسخی نداد، تنها یک نفر گفت ای بابا! شمام بین همه پیغمبرا چرا سراغ جرجیس را می گیرید؟ اینجا همه در عالم خیالات خود غرقند، به جز دو نفر، یا بایستی بروید سراغ جناب حکیممان که روزهای تعطیل هم مطبش باز است، یا سراغ دانشمند مرزشناسمان.

پیر و شیر سراغ حکیم رفتند. ولی وقتی از او شنیدند که می گوید: «شکستگی آموز اگر طالب فیضی»، همدیگر را نگاه کردند و فهمیدند اینجا کارشان که راه نمی افتد هیچ، ممکن شکستگی های دیگر هم دریافت کنند. این بود که به سرعت از خانه حکیم خارج شدند و سراغ خانه دانشمند را گرفتند.

بله! دانشمند مرزشناسی در این شهر زندگی می کرد که بانی اولیه مهاجرت اولین ساکنین این شهر بود. او در کتاب خود ثابت کرده بود که زیباترین و لذت بخش ترین موضوع این جهان مرز است. چرا از برخی از لباسها لذت می بریم؟ چون مرز درون و بیرون را می سازند. چرا از غذاها لذت می بریم؟ چون مرز بیرون و درون هستند. چرا از برخی از بخشهای بدنمان لذت می بریم؟ چون مرز درون و بیرون هستند. چرا انقدر از حاکمان حیوان لذت می بریم؟ چون یادمان می اندازند که انسان در مرز آدم و حیوان شکل می گیرد. چرا از آواز لذت می بریم؟ چون حروف وقتی کشیده می شوند مرز بین حرف و صوت را تشکیل می دهند. چرا از موسیقی و نقاشی و هنر لذت می بریم؟ چون مرز واقعیت و خیال، مرز زبان و فرازبان، مرز رنگ و بی رنگی هستند. چرا انقدر در مورد لحظه موت فکر می کنیم؟ چون مرز زندگی و مرگ است. او در کتابش بزرگترین دشمن مرز را، فرض معرفی کرده بود: فرضهایی که در ذهنمان می سازیم و چون پرده ای باعث می شود که از مفهوم مرز غافل شویم.

وقتی پیر و شیر با کلی دنگ و فنگ به حضور شیر شرفیاب شدند، پیر که کتاب او را خوانده بود و میخواست باب آَشنایی با او را بگشاید با لبخند از او سوال کرد: «شما همه چیز را کردید مرز، و آن را در تضاد با فرض قرار دادید. مگر تمام کتاب شما فرض نیست؟» دانشمند که انتظار چنین حرفی را نداشت بسیار عصبانی شد و کتاب عظیمی که روی میزش بود را برداشت و محکم به سر پیر کوفت.

اینجا بود که دیگر پیر و شیر فهمیدند که در این شهر نه برای گردن شکسته پیر می شود کاری کرد و نه برای پای شکسته شیر، تازه محل شکستگی ممکن است عفونت هم بکند. این بود که پیر دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و شیر یک پای سالم داشت یک پای دیگر هم قرض کرد و به اتفاق هم به سرعت از شهر گریختند تا راهی اولین شهر غیر مرزی شوند که سر راهشان بود. دنیای بدی شده است دیگر. وقتی یک دانشمند مرز آبادی چنین رفتار کند، از دیگران چه انتظاری می توان داشت؟

 

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی