در شهری دور افتاده و کنار افتاده و تک افتاده در گوشه نقشه که هرگاه کمی نقشه را کج می کشیدند از عالم هستی محو می شد، مردمان ساده و با صفا زندگی می کردند که مشغله خاصی نداشتند. مزارعی داشتند که دیمی کاشته بودند و دیمی آبیاری می شد دیمی برداشت می شد و خوراک بخور و نمیری برایشان جور می کرد. اما در این گوشه که ظاهرا موجودات دو پای دیگر کمتر راهشان به آن می افتاد و مردمان از آزار همنوعانشان می توانستند نفس راحتی بکشند، معضلی ذهنی در جان مردمان شهر خلیده بود. موضوع این بود که یک بار که مردی از مردان این شهر به سفری چند ماهه رفته بود در بازگشت نوزادی در دامان زن خود دید که نه به خودش شباهتی داشت و نه به هیچ یک از جد و آباد و تیره و طایفه اش. در حالی که رنگ مردمان در این دیار همه تیره بود، رنگ این نوزاد به سفیدی برف و چشمانش به رنگ آبی بود. از آنجا که دکتر درست و حسابی هم آن اطراف پیدا نمی شد، و تنها چند قابله درس نخوانده وجود داشت، و هنوز ه وزارتخانه ای به نام وزارت بهداشت تاسیس نشده بود تا پزشکان غیر نورچشمی را به اقصا نقاط ایران پرتاپ کند، طبعا کسی هم از بیماری فنیل کتونوری چیزی نشنیده بود و نمی دانست که چنین بیماری می تواند چنین میوه های روشن و چشم آبی به دنیا تقدیم کند.
خلاصه دردسرتان ندهم. مرد به زن خود مشکوک شد و زن بیچاره هم هر چقدر که دلیل و برهان آورد و حتی گفت: «این طفلک دارد یک گوشه ماستش را می خورد و به تو کاری ندارد!» به خرجش نرفت که نرفت. کار بالا گرفت و زن و شوهر کتک کاری می کردند و از کلانتری سر در می آوردند. از آنجا که بیماری های ذهنی واگیردار تر از زکام و سرماخوردگی هستند چیزی نگذشت که بیماری شک به جان مردان دیگر هم افتاد. نتیجه چه شد؟ شب ها صدای کتک کاری از خانه ها بلند بود و کلانتری ها هم دیگر جای سوزن انداختن نبود. خلاصه یک بلبشویی شده بود که نگو و نپرس.
دکتری به نام ناظم الاطباء را که از نورچشمی های شخص وزیر بود و تابحال پایش را از حوالی کرج بیرون تر نگذاشته بود فی الفور از مرکز به آن منطقه دور افتاده که هنوز نامی نداشت گسیل داشتند و او هم با وعده های بسیار به این سفر راهی شد.
ناظم الاطباء که از فنیل کتونوری چیز نشنیده بود اما به واسطه کار کردن طولانی در وزارتخانه در نظم و نسق امور یدی طولا داشت فکری به خاطرش رسید. مردم را جمع کرد و در میدان فرمانداری شهر پشت تریبون رفت و کلماتی گهر بار از دهانش خارج شد: «حالا که حرف حساب سرتان نمی شود [کدام حرف حساب؟!] و بچه هایتان را مال همسایه هایتان می دانید از امروز دستور می دهم که در زایشگاه تمام بچه ها را با هم عوض کنند. اسم این شهر را هم می گذارم دارالتعویض». البته چون پشتش به جاهای بالا گرم بود کسی به فکرش نرسید که بگوید دیگر داری پایت را از گلیمت بیرون می گذاری. مردم بی نوا که مرعوب عربده های ناظم شده بودند سری تکان دادند و به خانه هایشان بازگشتند. واقعا این کار چون آبی بود بر آتش و تمام دعواها خاتمه یافت. چون از اول همه می دانستند که بچه هایشان مال دیگر است و جنگی هم پیش نمی آمد. تازه پدر کودک چشم آبی که همه آتشها از گور او بلند شده بود کلی ذوق کرد و با خود گفت:«خوب شد این ناظم الاطباء را دیر فرستادند. وگرنه بچه به این نازی را می دادند به کس دیگر».
خلاصه دردسرتان ندهم. اگر در اینجا از این شهر یاد کردیم فقط برای این بود که راز دوستی و رفاقت عمیقی که بین شیر و پیر شکل گرفت را دریابید. واقعیت این بود که بعد از سالها سفر و ذکر خاطرات پیر و شیر فهمیده بودند که با هم ارتباط نسبی دارند: پیر را در واقع پدر و مادر شیر بزرگ کرده بودند و شیر را هم پدر و مادر کسی بزرگ کرده بودند که به پدر و مادر واقعی پیر بخشیده بودند. گرچه برای این نوع ارتباط نامی وجود نداشت پیر و شیر ترجیح می دادند اسم آن را بگذارند ارتباط برادری نسبی، ارتباطی که بدون شک از آن در دنیا فقط یک لنگه پیدا می شود. این بود که شدند مثل یک جان در دون بدن، و از آن پس همه جا مثل سایه همدیگر را تعقیب کردند