یکی بود یکی نبود. دهی بود بی نام در سرزمین خَروِستان که تمام آنان از راه رهزنی روزگار می گذراندند. آنان پس از اینکه شیوه های دیگر زیستن چون دریوزگی، تمارض، خبرچینی و کاسه لیسی را امتحان کرده بودند در نهایت به آنجا رسیده بودند که بهترین شیوه زیستن یورش بردن به سرزمینهای همسایه و غارت و چپاول اموال آنان است. اهالی این ده بیشتر از ده پانزده نفر نفر نبودند ولی چنان بر دل همگان رعب و وحشت انداخته بودند که همه تعداد آنها را با اشباح ذهنی خود جمع زده بودند و به عدد ده میلیون و پنجاه نفر رسیده بودند. البته این سوال هم پیش آمده بود که چطور این شهر میلیونی نامی ندارد؟ سوالی که کسی برایش پاسخی نداشت.
از آنجا که غارتها و چپاولها دسته جمعی صورت می گرفت در بازگشت به شهر و ریختن غنائم در میدان مرکزی – که بنا بر قانون اساسی شهر همه ملزم به رعایت آن بودند – مشکل دیگری بروز می نمود و آن اینکه چطور می بایستی غنائم را تقسیم کرد؟ این دیگر در قانون اساسی پیش بینی نشده بود. زمانی که غارت و چپاول با اسیر کردن صاحب مال همراه بود راه حل ساده بود: مطابق اصول دموکراسی – که در قانون اساسی به آن بارها تصریح شده بود – خود صاحب مال را قاضی و وصی اموالش می کردند و از او می پرسیدند به هرکس چقدر برسد؟ صاحب مال بیچاره پیش از قدم گذاشتن بر سکوی اعدامی که با جلال و جبروت فراوان برایش آماده کرده بودند با گلویی خشک و آرزوهایی بریده و کلامی منقطع آخرین احکام حیات خود را برای همنوعان نوع دوست و مشفقش اعلام می کرد. مشکل آن زمانی بود که صاحبان مال یا اسرایی که گرفته می شد در یورش راهزنان یا در موقع مشایعتشان تا دروازه های ده همگی کشته می شدند. گاهی حتی بر سر اموال به یغما برده جنگی در می گرفت و جسد تعداد زیادی از افراد بر سر همان اموالی که در میدان مرکزی ریخته شده بود تلنبار می شد. (لازم به توضیح نیست که از اول تعداد افراد این ده بسی بیشتر از حالا بود که به ده پانزده نفر رسیده بود). دو نفر که از زمره فراکسیون طرفداران حقوق بشر بودند اعتراض کردند که چطور برای اجنبیان چوبه های داری چنین با جبروت بر پا می شود آن وقت به خودمان که می رسد این قدر بی توجهی می شود؟ عده ای حتی این مثل را یاد آوری می کردند که چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است، بدون اینکه توجه کنند اصولا به کار بردن چنین مثلی در این مورد صحیح است یا خیر. بی سوادی و عدم تحصیلات دانشگاهی و خصوصا نداشتن لیسانس خیلی جاها خودش را نشان می داد.
روزی در بحبوحه جنگ و درگیری بر سر اموال، پیر از شهر عبور می کرد. پیر که اکنون پس از تحمل رنجها و مصیبتها، زندانها و بازی کردن نقش شوهر و مجسمه، بسیار نحیف و تکیده و شکسته شده بود، و ریقش هم به زحمت بالا می آمد، و به قول معروف هوشش از گوشش بلغور می کرد التماس کرد او را از پرسش در مورد چگونگی تقسیم اموال معاف دارند. او در حالی که نفس نفس می زد توضیح می داد که خیلی اتفاقی از این ده در خروستان عبور می کرده، و اصرار می کرد که محض رضای خدا این بار دست از سرش بردارند. اما یکی از ریش سفیدان ده به نمایندگی از بقیه جلو آمد و گفت می خواهی بازهم افراد بسیاری کشته شوند؟ پیر در حالی که سعی می کرد محیط را تلطیف کند به شانه ریش سفید زد و گفت تو دبستان مکتب تربیت نمی رفتی؟ ریش سفید با غیظ پاسخ داد من بی سواتم. این را گفت و بر و بر زل زد تو چشم پیر.
پیر در حالی که سعی می کرد موضوع را عوض کند آب دهانش را قورت داد و گفت: آیا این بار اسیری نگرفتید؟ جواب شنید نه. پیر گفت: آیا دفعه پیش یا دو دفعه پیش اسیری نگرفته بودید؟ مردمان باز هم گفتند نه. پیر گفت: دفعه بعد چی می گیرید؟ ریش سفید گفت کف دستمان را که بو نکردیم. پیر گفت: من دوستی داشتم، یک شیر مامانی و اندکی شکمو. او حقی به گردنم دارد، چون در یکی از شهرهای قبلی ناخواسته جایش را اشغال کرده بودم. امروز که وارد ده تان شدم تاجش را بر سر پادشاهتان دیدم. با خودم گفتم حتما بلایی سر شیر آورده اید. شیر کجاست؟ جوانکی پوزخند زنان گفت شیر زیاد داریم. حالا چند لیتر می خوای؟ ریش سفید در حالی که جوانک را کنار می زد گفت: شیر آنجوری که نداریم. اما یک حیوانی داریم که زمانی شیر بود. حالا دیگر یال و کوپالش ریخته و در یک مزرعه مشغول کشیدن گاو آهن است. بالاخره ما به گندم هم احتیاج داریم. همیشه که نمیشه نان دزدید. پیر سرش را خاراند و گفت: شنیده بودم که شیر در بادیه عشق کسی روباه شود، اما نشنیده بودم گاو بشود. در هر صورت من از این شیر فرد با خردتری نمی شناسم. آن وقت گاو آهن گذاشتید روی دوشش؟ مسلما با سوابقی که در وضع قانون در جنگل دارد در این زمینه می تواند خیلی کمک حالتان باشد.
مردمان فریاد شادی کشیدند (البته گفتیم که این مردمان بیشتر از پانزده نفر نبودند) و ریش سفید گفت: ای بابا! چرا به فکر خودمان نرسیده بود؟ و به اتفاق دویدند سمت مزرعه.
خوشبختانه پیش از آنکه مردمان به چشم خود ببینند که شیر زیر فشار گاوآهن ریقش در آمده و چه بسا به رحمت ایزدی پیوسته، پیر دو پا داشت و دو پا هم قرض کرد و از ده آنان گریخت. تجربه به او آموخته بود که یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی به بار می آورد.