احساس اجبار به فداکاری، لازمه زندگی است.
خواهش می کنم جمله بالا را یک بار دیگر بخوانید: احساس اجبار…
این جمله یکی از جملات دکتر حسابی است؛ به قول دستیار و مرید پر احساس ایشان، آقای فریدون پیدا، دکتر انسانیت. درست است که فداکاری از آن کلماتی است که بیشتر از آن سو استفاده می شود، و آنان که به درون نگریسته اند، آن را اساسا غیرممکن می می دانند، که کسی خارج از دایره وجود خودش برای همسایه اش قدمی بردارد، اما آدمیان را بایستی از اعمالشان شناخت، نه از اقوالشان. ملاقات با دکتر محمود حسابی، ۲۴ سال پس از مرگ او، در موزه اش، بیشترین احساسی که در انسان بر می انگیزد، نه بخاطر جملات عمیق استاد است، نه بخاطر دستاوردهای بی نظیر او – که از وزارت فرهنگ دکتر مصدق و تبعید به اصفهان به خاطر مخالفت با کاپیتولاسیون و تاسیس اولین بیمارستان گرفته تا احداث جاده لواسان و ساختن اولین رادیو و …. – نه نه …. هیچ کدام از اینها نیست. اگر بخت آن را داشته باشید که روزی از هفته که آقای پیدا هستند سری به این موزه بزنید (ظاهرا چهارشنبه ها ایشان حضور دارند)، آن وقت می بینید که چطور روح دکتر حسابی در موزه حاضر می شود، ۲۴ سال از مرگ او گذشته، اما به مدد دستیاری عاشق، او هنوز هم در آن خانه حضور دارد. خیلی است پس از ۲۴ سال از حصور مردی در این خانه اینطور از او سخن گفتن. حضور گرم و صمیمی دکتری که بی تفاوتی و کسالت و تنبلی کشور گل و بلبل را به هیچ گرفت، و به تنهایی کاری کرد که بایستی صد نفر بکنند، و معمولا نمی کنند، برای ساختن این خانه ویرانه… و آن هم تا حد ممکن دور از چشم دیگران، به نحوی که وقتی در دانشگاه شیراز برای ایشان بزرگداشت می گیرند، حاضر نمی شود به شیراز سفر کند، چون خجالت می کشد از او تعریف کنند! آن وقت در این مملکت تا پیش از دریافت جایزه مرد علمی سال جهان، کسی ایشان را نمی شناسد، و فیلمی هم که از زندگی ایشان ساخته می شود، بخاطر داشتن کراوات (که از آلات شیطانی است) تا مدتها اجازه پخش از تلویزیون نمی گیرد! این یک جور غریبی است، برای مردی که عاشق وطنش بود. اما غریبی نوع دیگری هم داریم. کافیست در شهر وین، سری به موزه فروید بزنید. خیابان برگاسه، پلاک ۱۹٫ در اینجا دیگر خبری از مریدان عاشق نیست. راننده تاکسی با غیض به شما می گوید: «اینجا فروید خیلی بدنامه!» بلیط می خرید و وارد راه پله هایی می شوید که زمانی فروید با زن و شش فرزندش در آن می زیسته، و کسانی چون Wolfman. Ratman, Dora, Anna o را می دیده، و در پاسخ به سوالاتی که کلمات اینان در ذهن او روشن می کرده اند، کتابهایی می نوشته که تاریخ جهان را برای همیشه عوض می کرده و می کنند: نام فروید بیش از هر اندیشمند دیگری در کتب و مقالات آدمیان در صد و بیست سال اخیر آمده است. به قول میلر، تمام کار غولی ایده پرداز چون ژک لکان را می توان شرح و بسط دو سخنرانی از سخنرانی های فروید برای معرفی روانکاوی در دانشگاه وین دانست (سخنرانی های ۱۷ و ۲۳) اینجا در موزه فروید دنبال دستیار و مرید عاشق می گردید؟ هرگز. اگر می خواستند قصابی بغل خانه فروید را حفظ کنند و از آن موزه ای بسازند احتمالا ذوق و لطف بیشتری در زنده کردن حضور قصاب بکار می بردند. البته درست آن هم همین است چون حضور فروید، حضوری آزار دهنده بوده و هست. کسی نمی خواهد چون دوریان گری، تصویر روح خود را درآینه ببیند. (تازه تصویر جسم را هم مردم بعد از هزار بزک دوزک تحمل می کنند! روح لطیف مخفی که دیگر جای خود دارد!! آن هم برای آدمیانی که با روح خود، گنجینه خود، طوری رفتار می کنند که رفتارشان با سطل آشغال خانه شان بهتر است! حداقل آشغالی که زود بو می گیرد، مانند ماهی را، اکثر مردم، در سطل آشغال خانه هم نمی اندازند، بلکه آن را دم در می گذارند، آن وقت با کمال تعجب – اگر کسی از شدت تعجب فک اش در برود جا دارد!! – هر آشغالی را به روح خود راه می دهند: با هر کسی هم کلام می شوند، با هر زباله ای هم آغوش می شوند، و تازه به آن افتخار هم می کنند، با هر دیار البشری دم می گیرند، به هر صدا و موسیقی ای گوش می سپارند، و هر چیز متعفنی را به خانه روح خود دعوت می کنند!). این است که نبایستی تعجب کنید که این خانه دیگر تنها اسم فروید را دارد، و از روح او در اینجا خبری نیست. با نهایت بی سلیقگی حتی به خود زحمت نداده اند تخت روانکاوی فرویدی را با فرش و گلیم ایرانی اش بازسازی کنند. بجای دست خط فروید، دست خط مارلین دیتریش! را می بینید! (لابد چون با فروید آبگوشت بزباش خورده!) مغازه ای در این موزه باز کرده اند که دیگر نوبر است: تی شرت هایی با کاریکاتور فروید، و ماگ هایی که روی آن به مسخره نوشته اند: Analyse This, Analyse That معلوم نیست که اینجا موزه فروید است یا موزه هالی وود؟! یا شاید بهتر باشد بگویم موزه بالی وود!! فقط این موزه به افتخار حضور فروید و آن تصوری که از او وجود دارد وجود یک رقاصه را کم دارد، یا دخترکی که به یک میله آهنی آویزان شود و استریپ تیز کند! البته چنین تصویری از فروید با تصویری که بسیاری از «مریدان» دانشگاهی اش در دانشگاه و در کنگره های روانکاوی! برای دانشجویان بخت برگشته رسم می کنند چندان تفاوتی ندارد. تا این هرزه گویان هستند، جایی برای فروید نیست، و نباید هم باشد.
به قول حافظ:
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش بهمرغان هرزه گوداری
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است اینکه در سبو داری
بگذریم. این هم برخی جملات دکتر حسابی برای آنان که فرصت ملاقات او را در خانه اش ندارند: شخصیت یک ملتی را ادبای آن ملت می سازند. عشقبه وجود آورنده اعمال زیباست. داشتن هدف و رفتن به دنبالش خوب است، ولی عاشق هدف بودن و گرفتار آن شدن چیز دیگری است. طنز در مملکت ما یک مقاومت ملی است، و همیشه حافظ ایران بوده است. فعال باشیم ولی ملایم، عادل باشیم ولی با گذشت.چهار اصل پیشرفت:مردانگی،عدالت،شرم وعشق است.
نباید اجازه داد بی نظمی و بی احترامی شروع شود، که اگر شروع شود دیگر حد و پایانی نخواهد داشت.
هنر چاشنی زندگی است. هنر واقعیات و احساس زندگی را در انسان مجسم می کند.