دیدن نمایش قدرتمند بیرون، پشت در، نوشته ولفگانگ بورشرت، در تماشاخانه ایران شهر احساسات متفاوتی را در انسان بر می انگیزد که مهمترینشان حیرت است: اینکه چطور یک نویسنده آلمانی در بحبوبه جنگ جهانی دوم، در وصف فضای سیاه آن سالها، نمایشی نوشته که اکنون کس دیگری، در قرن بیست و یکم، قرن آتش و دود آنقدر با گوشت و خون خود آن را چنین عمیق احساس می کند. اما مهمتر از آن، اگر کسی تجربه یک روانکاوی واقعی را داشته باشد – که البته تعداد چنین کسانی در سرزمین ما به زحمت به انگشتان دو دست می رسد، گرچه در هر کوی و برزنی تابلوی یک «روانکاو»(۱) وجود دارد – از این حیرت زده می شود که گویی مسیری که در روانکاوی اش طی کرده، تا قدم به قدم از آتش و دود روابط تهی و تصویری آدمیان دور شود، و به منزلگاه شخصی روحش نزدیک شود، و به آن جایی برسد که در فردیت خود روحش در آنجا منزل دارد، چطور در این نمایش تصویر شده است. نکته جالب توجه این است که مفاهیم لکانی چون دیگری، بزرگ دیگری، مسوولیت ناخودآگاه و… طوری در این نمایش در هم تنیده شده که فرد تصور می کند که بورشرت حتما تجربه روانکاوی را پشت سر گذاشته است. اما بعد که آدم به زندگینامه او مراجعه می کند و می بیند در ۱۹۴۷ در ۲۶ سالگی درگذشته است، حیرت او بیشتر می شود: این موضوع که احتمالا او در جبهه جنگ چه تجربیات عمیقی را آن هم در چه سن کمی از سر گذرانده است. (البته همینجا یاد آن نمایشنامه نویس وطنی هم می افتم که به درستی در نمایش اش در مورد خودش که سودای پرواز در فضا را داشته نوشته است: فضا کجا بوده واسه من، جز پشت بوم خونمون؟ (۲) )اما وجه عمیق این نمایش که با مدد شخصیتی به نام «دیگری» ممکن شده، چیز دیگری جز ارتباط تنیده با تن آدمی با زبانش نیست، و اینکه این دیگری، بایستی وجود داشته باشد، تا این زبان از یک لذت شخصی در آمده و به صورت یک وسیله ارتباطی در آید، دیگری که هم مخاطب است، و هم به جای شخص تصمیم می گیرد، (ناخودآگاه)، و هم بی چهره و مشخص کننده یک مکان است، و هم اینکه همیشه هست، و رهایی از او، ممکن نیست، حتی اگر به فکر این بیفتی که در رودخانه خود را غرق کنی! در جایی دیگری به بکمان، شخصیت اصلی نمایش، می گوید: «من اون دیگری ام که همیشه هست» همونی که وقتی می خندی گریه می کنه، و وقتی گریه می کنی می خنده. همانی که وقتی سیلی اش می زنی، سیلی می خوری، چون در نهایت، آن دیگری خود توهستی!
– تو کی هستی؟
-دیگری بکمان.
-تو هنوزم اینجایی؟
-من همیشه اینجام بکمان….
بیا بریم بکمان.
-کجا؟
-یه جایی که یه کسی منتظره.
-چی رو؟
-یه جایی که بایستی به گردنش بندازی.
-چی رو؟
-مسوولیت رو.
و چقدر آدمیان تا پیش از روانکاوی، تمام گوشه های عالم را گشته اند تا مسوولیت بودن خودشان را به گردن دیگری بیندازند…
اما گویی کل نمایش شرحی است بر این غزل مولانا:
هست زبان برون در، حلقه در چه می شوی در بشکن به جان تو، سوی روان روانه کن
اما برای این در شکستن، بایستی بتهای ذهنی سرنگون شوند، تا «بکمان»، بتواند دوباره به خواب خود بازگردد، و مسوولیت سنگین ۱۱ نفری را که در نبرد استالینگراد به او سپرده اند، و اکنون نابودیشان بر ناخودآگاه اش سنگینی می کند، در نهایت زمین بگذارد. اما آیا او موفق می شود؟ چه این بار مسوولیت، باری است که خود بایستی حمل کند. وقتی او به فرمانده اش می گوید:«براتون پس آوردم… مسوولیت رو»، خنده فرمانده قطع نمی شود.
نمایش باحیرت بکمان، تمام می شود، حیرتی که سرآغاز هر حرکت اصیل و زنده است:
– من باید کجا برم؟ شماها بگید… من باید چی کار کنم؟ شماها بگید…
یا به قول مولانا،زیرکی بفروش حیرانی بخر…مسیری که در پرتو شمس، از مولانا، مولانا می سازد…
(۱) در مملکتی که روانکاو بودن، به داشتن تخت روانکاوی است، و نه بخت روانکاوی شدن، اوضاع بهتر از این نمی شود. تخت هایی که تنها گریزگاه هایی هستند تا افراد را بیشتر در روابط تصویری و غرایز افسار گسیخته و گرفتاری عمیق تر بیندازند. کسی هم نیست که بگوید که چنین تختی، پیش از روانکاوی هم قرنها وجود داشت، و اختراع آن را به روانکاوی نبایستی نسبت داد!! موضوع کلاسهایی هم که با ادعای روشنفکری، تنها ژورنالیسمی سطحی از زندگی نامه کسانی چون لکان و هذیان سازی از ایده های آنهاست، و پشتوانه بخت روانکاوی را هم ندارد، دیگر اظهر من الشمس است. کلمات تو خالی، صدای پر طنین تر و مخاطبان انبوه تری دارند، و راه شناسایی آنها نیز همین است، که صدای طبل از صدای دف بلندتر است. حق هم همین است و همین باید باشد. کسی هم نبایستی به زور به نوای دف عادت داد.(۲) اینکه کسی آخرین فضای ذهنی اش پشت بام خانه اش باشد، هیچ ایرادی ندارد. ایراد کار آنجاست که چنین شخصی قلم دست بگیرد و بخواهد برای دیگران فضای ذهنی ترسیم کند!!! و دیگران هم برای خواندن چنین خزعبلات و قفسهای ذهنی از هم سبقت بگیرند!