بهمن عزیز
نمی دانم الان کجایی یا چه می کنی. نمی خواهم افکار نگران کننده ای به ذهنم راه دهم. هر جا که هستی سلامت باشی. من قدری درگیر ادامه گمشده در آینه هستم، کمی دارم به افکارم نظم بیشتری می دم. البته سبک و سیاق کار همچنان مثل چاپ اول است، ولی فکر کردم قدری دوستان قدیمم را هم به این چاپ دعوت کنم. البته قبلا هم برایت شرحش را دادم. نمی دانم حس می کنم حرف زیادی برای گفتن نمانده، و فقط دارم برایت کاغذ سیاه می کنم. البته در این چاپ هم فکر کردم از اصطلاحات فنی خیلی استفاده نکنم، همان اصطلاحاتی که باعث شده عده ای با ادا کردن کلماتی که خودشان هم از معانی شان بی خبرند، بادی به غبغب بیاندازند. چه توان کرد که به قول شاملو، ما در این سرزمین روشنفکر نداریم، ولی منورالفکر داریم، اگر منور را در رسته همان چیزی بگیریم که لحظه ای آسمان را روشن می کند، و دیگر چیزی از او نمی ماند، یا بهتر است بگویم چیزی ندارد که بماند. می خواهی بخشی از مقدمه چاپ دوم گمشده در آینه را بخوانی؟ پس بیا:(با این توضیح که این بار عنوان فرعی کتاب را«تاملاتی در شعر، هنرها و جنون»گذاشته ام):«در اینجا با صد اسف بایستی یادآوری کرد خود واژه «تامل» در عنوان فوق نیازمند تامل جدی است، آن هم در این روزگاری که نوشته ها از مد، و از چسباندن ایده های دیگران حاصل می شوند – و خوشبختانه که امروزه مد نوشتن در مورد جنون وجود دارد و ما شرمنده کسی نیستیم (از کتابهایی چون «جنون هشیاری» بگیر تا «جنون منطقی» و …) – و کلمه بدنامی چون تامل، اول از همه نشان علافی، بیکاری و خوش خیالی متامل دارد، کسی که بجای اینکه فکر نان باشد، فکر خربزه است. در ضمن خواننده اگر می بیند نگارنده این سطور بحث خود را با سینمای «دیوید لینچ» آغاز می کند، بایستی آن را در گستره بحثی در نظر بیاورد که در مورد ذات هنر، و به تقریب در تمام شاخه های هنری دنبال می شود، و نبایستی با خود فکر کند این هم یکی از ابواب و اشکال مد روز است، مد روزی که حکم می کند روانپزشکان در نشست های گوناگون به تحلیلگران فیلم بدل شوند، گویی اینکه در مطب خود راهنمای [؟] شعور و عقل سلیم آن بخت برگشته ای باشند که به آنها مراجعه کرده، کافی نیست، بلکه بایستی حتی در تفریحات نیز درجا و بجای افراد تصمیم بگیرند که بالاخره چطور می توان از یک فیلم و «معانی پنهانش» لذت برد، انگار نه انگار که در این دنیا چیزی به نام لذت اندیشیدن هم وجود دارد، آن هم اندیشیدنی که نمی دانم از کجا انقدر بدنام و سخت تلقی شده، در حالی که به سادگی «سریع ترین راه برای اندیشیدن به امور معقول فکر نکردن به مهملات و چرندیات است»[۱]. البته فیلم دیدن هم برای هم قطاران روانپزشک از اوجب واجبات است، چرا که آنچه که «علم» روانپزشکی (و همینطور «علم» نوروساینس!) به آن رسیده، که به طور کلی راحت تر است خود را از توضیح زوایای پنهان روح و روان – که در بنیان خود مساله ای در حیطه زبان است – معاف کند، و حداکثر به یکسری توصیفات «پدیدار شناسانه» بسنده کند، و تن و مغز را به خیال خود برهنه کرده از آن کامپیوتری بسازد که مثلا گیرنده هایی دارد – و داروها با نشستن روی این گیرنده ها قرار است کنترل این کامپیوتر زوار در رفته را، مانند آنچه در فیلم ماتریکس دیده می شود، به عهده بگیرند – آنقدر ملال آور است که چاره ای جز این وجود نداشته است. مگر فیلم ماتریکس را چند بار می توان دید؟ این میراث شوم روانشناسی آمریکایی است که از همسان دانستن مغز و کامپیوتر آغاز شده، و به افسانه هایی مانند ضریب هوشی و تشابه ناخودآگاه و هارد کامپیوتر[۲]، و نادیده انگاشتن حقیقت بنیادین وجود آدمی، که یک حقیقت تکاملی، تاریخی، زبانی است انجامیده است. اینان بهتر است ابتدا تلاش کنند این موضوع را ثابت کنند که مغز جایگاه فعالیتهای عالی ذهنی و روحی (یا بگوییم کلامی) است، بعد بنشینند نتایج محیرالعقول بگیرند. البته اینکه بین این دو یک رابطه از نوعassociation وجود دارد واضح است و نیاز به اثبات زیادی ندارد، اما رابطه علی و معلولی چیز دیگری است. در نهایت فکر می کنم این کتاب برای آن هم قطاران روان شناسی که در دام توهمی به نام «عینیت» نیفتاده اند، بیشتر قابل استفاده باشد؛ آن هم قطارانی که می دانند «هر چیز عینی همواره صرفا ثانوی یعنی تصور است»[۳]و « ذهن محض بدون عین و عین محض بدون ذهن هردو مفاهیمی متافیزیکی اند، که هیچ چیز در عالم تجربی نمی تواند مشابه آنها باشد»؛ کسانی که با خیالپردازی نسبت به بهشت عینیت، با وجود عناوین پر طمطراق دانشگاهی، دوباره به دوران پیش از کانت برنگشته اند.البته که در این راه، … کتابهایی را هم طرف مشورت قرار داده ام، که کاشکی نمی دادم. کتابهایی چون «پدیدار شناسی موسیقی»، «موسیقی و ذهن»، «روش شناسی هنر» و … که عمدتا لفاظی هایی تهی از معنا بودند، اما این سود غیرقابل انکار را داشتند که مرا به اهمیت آن واژه بدنام و متروک «تامل» واقف کردند، و بالاتر از آن، برای احترام به شعور خوانندگان، از نوشتن کتابی که عاری از تامل باشد، و تنها به روش مرسوم چسب و قیچی حاصل شده باشد، برحذر داشتند؛ در یک کلام از اینکه سودای نوشتن کتابی را داشته باشم که پرخواننده و پرفروش باشد. وقتی کسی یقینی که نتیجه سالیان سال تمرکز بر یک حوزه خرد از گستره روح و روان است را نداشته باشد، و تنها شهوت شهرت او را به نوشتن کتاب برانگیزاند، حاصل کارش تنها کتابی است که مطالبش مانند کشکول درویشان پر است از نظریه های گاه متناقض، چه او زمین سخت سالها تجربیات متقن را در اختیار ندارد؛ البته که چنین کسی برای تزئین کتاب خود نیاز دارد که هر از چند گاهی نام کسانی چون فروید و مارکس و لکان را، و همینطور آبروی خود را نزد اهل فن، ببرد، و آنها را به حساب خود بدون تسلط بر نوشته های آنان «نقد» کند، چه مسیر کوتاه شهرت از این نامها می گذرد، هر چند توخالی و عاری از محتوی باشند. شمار این گونه کتابهای کشکولی و «تالیفی» آنقدر زیاد است که ظاهرا اگر کتابی غیر از این باشد، باور کردنی نیست؛ باید بگویم بسی رنج بردم تا به ناشر عزیزم بتوانم بقبولانم که اینجانب نویسنده و مولف این کتاب هستم و این کتاب تنها یک کتاب تالیفی نیست! در این کتاب من کوشیده ام بینش ها و شهود های خود را با خوانندگان تقسیم کنم، و امیدوارم به مصداق این اندیشه شوپنهاوری توانسته باشم از زمره آن نویسنده هایی باشم « …که از سرزمینی نوشته باشد که خواننده هرگز آن جا نبوده است». شاید امید بیهوده ای باشد که روزی برسد که در آن هیچ کسی «کتابی که در آن باد نمی آید[۴]» را نخواند، و به این ترتیب جان درختان کمی مشمول رحم بشری شود…»البته عدم استفاده از اصطلاحات باعث نشده تا در پانویس ها مطالبی را با زبانی کمی فنی تر توضیح ندهم. بگو ببینم این سبک نگارش رو می پسندی؟
همه اش دوست دارم فکر کنم در کناره دریای آزوف، در سرزمین یالتا از کشتی پیاده شدی، و رفتی به خانه چخوف سرزدی. گاهی حتی خیالبافی را به آنجا می رسانم که فکر کنم با چخوف مشغول نوشیدن چای هستی.
مراقب خودت باش.
زیاده قربانت
فرزام