با شنیدن نام دارالحقیقه هر کسی ممکن است با خودش فکر کند: ای بابا! من دیگر در این شهر بوده ام! شهری که در آن حقیقت زندگی می کند و هر از چند گاهی به بهانه های مختلف آن را به دار می کشند. اما صبر کنید و کمی دندان به جیگر بگیرید تا برایتان توضیح بدهم.
حقیقت این است که در دارالحقیقه تا به حال هیچ کس نبوده، مگر به مدتی کوتاه. اصولا این تنها شهری است در بین شهرهای دارنامه که «افراد ساکن» در آن معنا ندارد، چون هیچ کس طاقت ندارد بیشتر از چند روز در آن رحل اقامت بیفکند. پس بهتر است بگوییم اهالی، نه ساکنان. اهالی این شهر همگی تبعیدی بودند؛ آنها ویژگیهای روانی و به اصطلاح اهل فن نیمرخ شخصیتی مشخصی داشتند: آدمهای تفلون و نچسب، تلخ و حقیقت گو، و تا حدی ساده دل و یک رنگ. کسانی که همگی از شهرهای خود با تیپا بیرون شده بودند و در شهرهای دیگر هم به خاطر اصرار زیاد بر حقیقت راهشان نمی دادند، و به این شکل بود که کارشان چند صباحی به این شهر افتاده بود. پس دارالحقیقه برخلاف آنچه از نامش بر می آمد یک شهر کاملا تصنعی بود که تنها به تاریخچه اش می نازید: اینکه چند روزی نام آورانی را در شاخه های مختلف علوم و هنرها در خود جای داده است. اگر شما هم روزی گذارتان به این شهر افتاد فورا راهتان را به سمت دارالاوهام یا دارالجنبان یا شهرهای دیگر کج کنید چه در این شهر عادت بر آن است که مو را از ماست بکشند، بعد به کلمات نگاشته شده در ذهنتان برسند و آنها را با انبرک بیرون بکشند، و بعد هم بر ضد خودتان به کار ببرند، و در این راه هم کوچکترین مماشاتی نکنند. متاسفانه حاکم این شهر خودش جزو تبعیدی ها نبود و تنها برای نظارت بر تبعیدی ها در آن گماشته شده بود، و اهل کوتاه آمدن هم نبود، پس هرکس به اینجا می رسید دیگر خونش پای خودش بود. هر روز در میدان اصلی شهر کسی را به محکمه می کشیدند، و در نهایت به خاطر حقایقی که به زبان آورده بود – که بسیاری از آنها مربوط به سالها پیش بود که فرد هنوز به جرگه تبعیدیان در نیامده بود – سه راه حل پیش پای او می گذاشتند: اعدام با چوبه دار، سوزاندن بر هیمه آتش، یا افکندن جلوی شیر. عجیب است که در بین اهالی دارالحقیقه گزینه سوم طرفدار چندانی نداشت و شیر داستان ما که او را در این شهر به کار گمارده بودند دیگر حسابی حوصله اش سر رفته بود و به اصطلاح ذله شده بود.
پیر پس از خروج از شهر خوارزم با اینکه دلش برای بادهای خنک شهرش یک ذره شده بود مدتی را در این شهر گذراند. تا اینکه شمشیر عدالت – که در دوشقه کردن حقیقت همیشه پیش قدم است – به بالای سر او رسید، و هر آنچه سالها قبل در خوارزم با زبان تلخ خود به زبان آورده بود به رخش کشید، و با رعایت انصاف و حق رای، مجازاتش را به عهده خودش گذاشت. پیر علیرغم تعجب همگان گزینه سوم را انتخاب کرد، چون با خود فکر کرد این شیر به تاج و فوتبال بیشتر از گوشت او علاقه دارد. طرفه آنکه شیر هم که دیگر از شهر استخر بیرون آمده بود هنوز پیر را به یاد داشت، و در خوردن او عجله نکرد، و به صحبتهای مسحور کننده او سراپا گوش کرد. پیر به او گفت: بیا با هم برویم و ببینیم که غیر از خوارزم که آسمانش به رنگ حقیقت است، و دارالحقیقه که در آن حقیقت تبعیدی ها را به دار می کشند، آسمان شهرهای دیگر چه رنگی است؟
او با دقت گوش کرد، و اصلا هم به ذهنش نرسید که خب به ما چه ربطی دارد که چه رنگی است. همینکه پس از سالها کسی مجازات شیر را انتخاب کرده بود برایش تازگی داشت و نوعی حس ارادت در او نسبت به پیر به وجود می آورد، و او را در خوردن او مردد می کرد. پیر که تردید شیر را دید گفت بیا قرار بگذاریم که انگار من دارم می گریزم و تو به دنبال منی. هر وقت هم شک کردی من را یک لقمه چپم کن. به این ترتیب با استفاده از فرصت به دست آمده پیر قسر در رفت و شیر هم به از ترس اینکه مبادا در دارالحقیقه به تبانی آنها پی برده باشند و نفر بعدی او باشد که به صلابه کشند، علیرغم اینکه هنوز مردد بود، به دنبال پیر روان شد و دیگر هرگز به شهر بازنگشت. شیر سالیان سال تردید خود را با خود نگاه داشت، اما قوه ارادت همواره بر قوه تردید چیرگی می یافت، و چیزی نگذشت که همانطور که خواهیم دید، دوستی ای مستحکم بین پیر و شیر به وجود آمد.