دهستانی بود در انتهای گوش داخلی گربه ای که ایران نامیده می شود به اسم بیداران، با مردمانی زنده دل، کوشا و توانا. اما اشتباه نکنید: نگفتم بیدار دل. اسم این دهستان از بیداردلی مردمانش منشا نمی گرفت. این مردمان بیماری ای داشتند: – تا آنجا که از پدرانشان شنیده بودند و یادشان می آمد قرنها بود که اینطور بود – آنها شبها خوابشان نمی برد. این موضوع مشکلات عدیده ای را پدید آورده بود: دل درد، دردهای استخوانی، ناراحتی معده، بزرگی هیپوفیز، کلفت شدن زند زبرین.
خلاصه جانم برایتان بگوید. هر جور طبیب و دکتر هم به این دهستان آورده بودند افاقه نکرده بود. تا اینکه روزی پیر خوارزمی ما گذارش به این شهر افتاد. مردمان دور او حلقه زدند و از او چاره جویی کردند. او پس از اینکه با دقت به سخنانشان گوش داد جلو آمد و آنها را یک به یک معاینه کرد، با انگشت روی قفسه سینه شان دق کرد، با گوشی ضربان قلبشان را به دقت گوش کرد. ظاهرا که هیچ علامت جسمی ای در کار نبود. پیر در آمد که: می دانید درد و مرض شما چیست؟ همگان یک صدا فریاد زدند: بعله. بی خوابی. شب بیداری. پیر لبخندی زد و گفت: نه. مشکل شما در اصل نخوابیدن نیست. خواب ندیدن است. چشمان همه داشت از حدقه در می آمد که چطور در طی قرون و اعصار هیچ کس متوجه این تفاوت ظریف نشده است. در این میان آه و ناله عده ای هم در آمد و پدر و مادر و خواهر طبیبانی که تا آن زمان برای تشخیص بیماری به دهستان آورده شده بودند مورد عنایت خاص قرار گرفت. پیر گفت: حالا کمی خودتان را کنترل کنید. اصل این است که الان مشکل شما روشن شده. مثل اینکه نمی دانستید که خواب دیدن مانند وهم و خیال بافی از نان شب هم واجب تر است. کسی که خواب نمی بیند در واقع پایه اوهام روزانه اش را هم از دست داده و یک زندگی سیاه و سفید و برفکی بیشتر ندارد. بچه ای آستین پدرش را کشید و گفت: بابا جون! بابا جون! کی برف میاد؟ من برف خیلی دوست دارم. پدر طوری با اخم و تخم به او نگاه کرد که رشته سخنش پاره شد. پیر گفت: اتفاقا بچه راست می گوید. کسی که خواب نمی بیند در واقع دوست داشتنهایش را هم فراموش کرده. یکی برگشت و ناباورانه به پیر گفت: حالا برای رفع این مشکل ما چه خوابی دیدی؟ پیر گفت: بگذار لااقل یک شب اینجا بخوابم، ببینم چه فکری برایتان می کنم.
پیر شب که می خواست بخوابد مرتب به سوالی که از او شده بود فکر کرد، اما هر چه سعی کرد کمتر پاسخ سوال را یافت. فکر کرد صبح علی الطلوع پیش از آنکه کسی بیدار شود از شهر می زند به دل صحرا، و باقی سفرش را پی می گیرد. اما همینکه صبح از خانه بیرون آمد و جمعیت مشتاق را جلوی خانه اش دید تازه دوزاری اش افتاد که در اینجا کسی نمی خوابد. پیر متوجه شد که در میان افراد ده کسانی هستند که دست و پایشان را زنجیر کرده اند، و دستمالی را هم در دهانشان چپانده اند. متعجبانه پرسید: مگر اینها چه کرده اند که با آنها چنین رفتاری می کنید؟ یک نفر از میان جمعیت در آمد که: اینان دیوانگان شهرند. ما از یاوه گویی هایشان خسته شده ایم، و چاره را چنین یافتیم. پیر گفت: دقت کردید که آنها هم شبها خوابشان می برد یا نه؟ جمعیت هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. پیر ادامه داد: اینان تنها کسانی هستند که در این ده روزها هم رویا می بینند. اگر می خواهید مشکلتان حل شود، آنان را آزاد بگذارید، و در کلامشان دقیق شوید، و حداقل روزی یکی دو ساعت پای صحبتشان بنشینید. مطمئنم که به این ترتیب رویا دیدن را دوباره از سر خواهید گرفت.
پیر در حالی که از پیدا کردن راه حل معضل قدیمی مردمان بی نوای این ده خشنود شده بود با عجله راه خروج از ده را پیش گرفت. پشت سر خود صدای زنجیرهایی را می شنید که از دست و پای رویابینان شهر باز می شد و به روی زمین می ریخت. او می دانست که اگر نسخه اش افاقه نکند این مردمان بی نوا هیچ راه حل دیگری هم پیدا نخواهند کرد، هر چند سر و زر و دل و دینشان را فدا کنند