در جوامع غیر دموکراتیک، که قدرتی مانند قدرت صنعت و خلاقیت نتوانسته قدرت واحده مقام موروثی یا ثروت را بشکند – و البته همگان هم علیرغم ادعاهای آزادی، در این سرکوب خلاقیت همکارند – اهمیت نقاب دو چندان است: هر کسی به خود حق می دهد که زندگی خصوصی داشته باشد و یک زندگی عمومی، و این دو در تضاد فاحش و خنده داری با هم باشند.
روزنامه سپید مورخ ۱۸ اسفند را یک نگاهی بیندازید، همه جا سخن از تجلیل از استادی گران مایه است، که زمانی جزو مفاخر ایران بود، اما در بلبشوی دانشگاه ها پس از انقلاب او هم به موجی پیوست که از دانشگاه جز نامی باقی نگذاشت. [خیلی حرف است که ده سال از عمر خودت را در دانشگاه های «مادر» این مملکت گذرانده باشی، و در طی تمام این مدت سه نفر «استاد» ندیده باشی که واقعا مستحق چنین نامی باشد!] بله! همین دانشگاه تهران، با آن نام پر ابهتش! خنده دار ترین دپارتمان دانشگاه تهران که مایه صد جلد کتاب طنز را در خودش دارد، دپارتمان آسیب شناسی بود. کلاسهای این دپارتمان در سالن ابن سینا که بزرگترین سالن درس دانشگاه بود و حدود شاید هزار نفر گنجایش داشت برگزار می شد (سالن «عزلت» اش را نمی گویم که خیلی وقتها جا نبود جایی بنشینی!). آن وقت این استاد گران مایه می آمد، و آن قدر کلاسش جذاب و فراموش نشدنی بود، که در سالن به این بزرگی یک نفر! از دانشجویان حضور پیدا می کرد، البته او هم به زور و از روی قرعه، چون نوبتش بود که بیاید و سرکلاس بنشیند، و ضبط صوت را با خودش بیاورد، تا سخنان استاد ضبط و یپاده شوند، که برای امتحان خدای نکرده کسی کتاب نخواند!! و همان جزوات درب و داغان پیزوری به خورد دانشجویان بیچاره داده شود. بخش آسیب شناسی عملی اش که دیگر غوغا بود. استاد «حسن پاتو» – با تحصیلات احتمالی سیکل – همه کاره بود. ایشان که مهارت فراوانی در تشخیص لامهای آسیب شناسی با چشم غیر مسلح داشت – و لام را جلوی چراغ سقف می گرفت و تشخیص می داد – می توانست از صدتا استاد به تو بیشتر کمک کند تا باسواد شوی، و «نمره» خوبی در امتحان بیاوری، چون کافی بود از تشخیصت نامطمئن باشی، و از ترس افتادن – چون هر لام ده نمره داشت – به دست و پای او بیفتی، و به اندازه دو سه قطره روغن ناقابل، سبیلش را چرب کنی، مشکلت حل می شد. لام را در هوا – فی سبیل الله! – برایت تشخیص می داد. حالا هی بنشینند اساتید دیگر – که کلاسهای خنده دار تری داشتند و با محافظ و ماشین ضد گلوله به دانشگاه می آمدند – از مقام شامخ استاد تجلیل کنند. نان به هم قرض دادن که کاری ندارد. بچه های مردم با هزار امید و آرزو به دانشگاه مادر آمده بودند. اساتید محترم! شده بود که به تاثیری که بر آنها گذاشتید هم فکر کنید؟!
در چنین جوامعی چرا بایستی نرم افزاری مانند تلگرام اینقدر محبوبیت پیدا کند؟ تلگرام نوعی فضای اجتماعی مجازی است که ظاهری پر از مهر و محبت در آن حکمفرماست، اما طبق معمول، در پس این پرده ظاهری، کلی بغض و رشگ و نادیده انگاشتن و روابط افقی و عمودی وجود دارد که با نفس اسامی زیبایی که برای گروه های مختلفش انتخاب می شود تضاد دارد. هنوز ما خیلی کار داریم تا به جایی برسیم که مجالس بالماسکه برایمان نوعی تفریح شود، یعنی به نقاب های روزانه مان بخندیم. کافی است جایی مانند تلگرام پیدا کنیم، که به خاطر وجود کلام بدون لحن، و فضای مجازی، نقابها چندین لایه ضخیم تر است، و ادای آدمهای فرهیخته را در بیاوریم. چرا بایستی عمل زیبایی بینی انقدر شایع باشد؟ مگر نه این است که برای بسیاری از افراد صورت، نقاب دل است، پس چه بهتر که نقاب زیباتری داشته باشند، و در پشت لبخندهایشان صدها شرارت را مخفی کنند.
آیا این کلام شوپنهاور(۱) را با دل و جان حس نکرده اید؟
«چقدر صداقت واقعی در دنیا اندک است، و اغلب حتی در جایی که کمتر از همه انتظارش می رود، پشت همه ی ظواهر بیرونی فضیلت، مخفیانه و در درونی ترین زوایا، ناراستی حکمفرماست! به همین سبب است که بسیاری از انسان های شریف تر چهارپایان را به دوستی بر می گزینند،چون مطمئنا اگر سگی وجود نداشت که بشود بی سوء ظن به چهره ی صادقش نگاه کرد، انسان نمی توانست از تزویر و دروغ و شرارت بی پایان بشر رهایی یابد.»
«چون دنیای متمدن ما صرفا بالماسکه ای بزرگ است. جایی که با سلحشوران و کشیشان و سربازان و دانشمندان و وکلا و روحانیان و فیلسوفان و نمی دانم چه و چه روبرو می شویم! اما اینها آنچه وانمود می کنند نیستند؛ صرفا نقاب اند، و علی القاعده پشت این نقاب ها به مشتی کاسب کار بر می خوریم.»
(۱) آرتور شوپنهاور/ در باب طبیعت انسان/ ترجمه ی رضا ولی یاری/ نشر مرکز ۱۳۹۴