دکتر جان
راستش یادم رفت بگویم یا نخواستم بگویم که وقتی به شیراز رسیدم با اینکه خیلی سعی کرده بودم که در سکوت و تنهایی به دیدار حافظ بروم، اما از حضور او می ترسیدم. می ترسیدم مرا به حضور نپذیرد، به همین جهت کمی راهم را کج کردم، و ابتدا به باغ جهان نما رفتم، شاید که روحم با لمس نسیم باغی که عطر تمام جهان را دارد کمی سبک شود و برای دیدار دوست آماده. بعد از همانجا سعی کردم نیم نگاهی به حافظیه بیندازم، آن بهشتی که مامن گل و بلبل و چهچهه و درام و زندگی و آسمان و آهوان و سرزندگی و می و مطرب و دف و چنگ است، و آسمان به دورش طواف می کند، و پرندگانش سالهاست که مهاجرت را ترک گفته اند و در حلقه کوی او به دام افتاده اند و از دیار اول خود نشان نمی گیرند، و حتی کرمهای درون باغچه اش طوری خاک را چنگ می زنند که گویی کاخ پادشاهی است، و هنرمندانی چون میرعماد همه رعنایی را در پای او می ریزند که رعناترین هنرمندان است و شاه شمشاد قدان و خسرو شیرین دهنان، اویی که با کلام خود مرگ را به سخره گرفته و حکایتها را پایان داده و کلام را چون کلامی آسمانی به اوج علیین اش رسانده و اشکها از چشم عشاق فروریزان کرده و نفس مریدان را در سینه حبس، و لاادری گویان بر بلندای علم و فلسفه و سخن ایستاده، و اشعارش را در اذهان بی بضاعت ما به جولان واداشته، و محبان سر کویش را به خرامیدن پرنزهتی در باغ بی آزاری فراخوانده، و دستان پر برکتش هر سال بر شاخه های درختان همیشه سبز نارنجش شکوفه های تر می کارد، و کسی را یارای سر برداشتن در محضر پر هیبتش نیست، جایی که غصه ها و قصه ها در گلو و ذهن پاک می شود و روح زنجیر می گسلد و پاک می شود و مجرد… آن باغ مجردات، آن باغی که زمین بر گرد آن می چرخد تا هر سال چهار بهار به ارمغان بیاورد، و فصول دیگر را به ظلمات بقیه زمین بسپارد…
اما شعری در عمارت وسط باغ جهان نما می بینم که مرا به حال و هوای دیگری می برد. بی درنگ قلم و کاغذی در می آورم و آن را می نویسم:
این قصر و کاخ و صفه و ایوان نگاشتن کاشانهای سر به فلک بر افراشتن
دانی چیست تا به کام دل اندرو یک لحظه دوستی بتوان شاد داشتن
ورنه چگونه مردم عاقل کند بنا از خاک، خانه که بباید گذاشتن
وقتی به حافظیه رسیدم از چیزی تعجب کردم که در هیچ جای کره زمین از آن تعجب نکرده بودم: از سیلان و سر خوردن ابرها، اینجا تنها جای زمین است که ابرها را بر فراز آن جاهل می یابی، که چرا همانجا نمی ایستند و فرو نمی بارند بر حاصلخیزترین خاک زمین… مگر زمین میوه ای بالاتر از سخن دارد؟!
از در خویش خدابا به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
واقعا بعد از تجربه اینجا دیگر تمایلی به دیدن پاسارگاد ندارم، که پادشاه من اینجاست. خاصه پادشاهی که وزیری چون روزبهان بقلی دارد. یک روز که در بازار وکیل می چرخم، ابتدا خود را جلوی مدرسه خان می یابم، همان مدرسه ای که ملاصدرا بعد از عمری دربدری و تبعید در کهک، به آنجا آمد و کلام نرمش را بر سر و روی شاگردان بارید: حرکت جوهری. متاسفانه درش بسته است. کمی جلوتر در کوچه ای منتهی به خیابان لطفعلی خان چشمم به مقبره روزبهان روشن می شود، که مانند مقبره عبدالله خفیف، متروک و قفل شده است. از خود می پرسم چطور در پرآشوب ترین دورانها، سخن در اینجا به بالاترین نقطه اوج خود نزدیک شده است؟ راستی نمونه ای از سخن روزبهان را می خواهی؟ او هم از حرکت می گوید، که سخن اگر حرکت نکند می گندد و می پوسد:
«شطح حرکت است و آن خانه را که آرد در آن خرد کنند، مشطاح گویند از بسیاری حرکت که در او باشد. پس در سخن صوفیان شطح ماخوذ است از حرکات اسرار دلشان… چون ببینند نظایرات و مضمرات غیب غیب و اسرار عظمت، بی اختیار مستی در ایشان در آید، جان به جنبش در آید، سر به جوشش در آید، زبان به گفتن در آید…»(۱)
و این زبان یک بقال قرنها پیش است. زمانی که فروتنی و خاکساری یک فضیلت بود، بر خلاف اکنون که گنده گویی، تهی بافی و منیت تبدیل به فضیلت شده است. یک نگاهی به مجله های این دوره و زمانه بکن: فرهنگ امروز، اندیشه فلان، ادبیات بهمان. کلمات گنده گنده بر نشریاتی که با همین محتوی، چند دهه پیش نشریات زرد نامیده می شدند. واقعا چه بدبختیم که فرهنگ امروز ما فرهنگ تلگرام و فرهنگ حرفهای خاله خانم باجی شده است. دیگر از اینکه تیراژ کتاب به ۲۰۰ عدد رسیده نبایستی تعجب کنی. بایستی از این تعجب کنی که هنوز در این سرزمین کتاب چاپ می شود. وقتی متولیان فرهنگی اینها باشند چه انتظاری می توان داشت؟ آخرین شماره مجله فرهنگ امروز (شماره ۹) را دیدی؟ یکی آمده کل فلسفه قاره ای اروپا را هرکی هرکی به حساب آورده، که در آن هرکس هرچی به ذهنش می رسد به زبان می آورد! لااقل آدم دانشمند! دو نفر مثل دکارت و اسپینوزا و نیچه را استثنا کن که دلمان نسوزد! یک آدم صنعتکار به نام محمد صنعتی آمده راجع به بزرگترین و پرکارترین اندیشمند قرن بیستم نظر داده، آن هم بدون خواندن حتی یک ورق از آثار او. هر چه باشد تا پاسی از شب بیمار دیدن که اجازه نمی دهد آدم وقتش را صرف چنین مهملاتی بکند!!! آن یکی، داریوش شایگان، او که حداقل چند تا کتاب خوب هم در زمینه فلسفه ادیان دارد، و یک پوپولیست محصول دوران گهر بار احمدی نژادی نیست، اما برای اینکه از قافله مهمل گویی عقب نماند نشسته بدون اینکه در مورد جنون چیزی بداند ۳۰۰ صفحه کاغذ را سیاه کرده، و آخر هم اسمش راگذاشته جنون هشیاری!!(آخر هشیاران را به جنون چه کار؟!) و در کل این ۳۰۰ صفحه به قول خودت یک خط مطلب قابل توجه در مورد جنون و زبان خاص آن ننوشته، بعد هم نشسته هی یا این مجله و آن مجله مصاحبه کردن!! وقتی فرهنگ یک مملکتی زرد می شود، دیگر از متفکرینش هم انتظاری نمی توان داشت. زمانه زمانه شلنگ و تخته انداختن گنده گوها و مهمل بافهاست. یک نویسنده مثل کالوینو می گوید خواننده نبایستی عکسی از نویسنده در اختیار داشته باشد، تا نوشته هایش را دچار اعوجاج نکند (نقل به مضمون) آن وقت یک سری نشریه در این مملکت چاپ می شود که بیشتر یک آلبوم خانوادگی جماعت مهمل باف است. کاش لااقل اسم مجله را به سیاق رمان سارتر می گذاشتند: تهوع! اینجوری لااقل آدم دردش نمی آمد.
حالا نگی باز بهت تیکه انداختم. نگی چرا هیچ هوس دیدن جاهای جدید شهر را ندارم. آخر چیزهای جدید دیدن دارد؟ برای ما همان شیخ بقالمان بس است. سر کوی او از کون و مکان ما را بس. فکر کن روزبهان بقلی الان زنده بود آدم می رفت ازش پنیر می خرید. اون پنیر خوردن نداشت؟
خودمانیم، خوب درمانی برای گیر کردن من در آشویتز پیدا کردیا! حس می کنم حرفهایم یک مقدار تر و تازه شده و همش از آشویتز نمی نالم. دمت گرم. ولی اعصاب؟هیچی. نپرس… همه از فاجعه اقتصادی دوران مشعشع هشت ساله ۸۴ تا ۹۲ حرف می زنند، و هیچ کس متوجه فاجعه فرهنگی که اتفاق افتاده نیست. حاصل اینکه یک مشت جوان نیهلیست تربیت شده که نتیجه تماس داشتن با اساتیدی است که کتابی را بخش بخش می کنند و بین دانشجویانشان تقسیم می کنند تا به زور نمره آن را ترجمه کنند و استاد برای ارتقا آن را به اسم خودش چاپ کند. ولله من هم در چنین شرایطی درس خوانده بودم هم مهمل گو می شدم هم نیهلیست هم پوپولیست. متاسفانه راه هیپی شدن بسته شده.
بدرود
ب. ب
(۱) به نقل از هویت ایرانی و زبان فارسی / شاهرخ مسکوب / نشر فرزان / چاپ دوم ۱۳۸۴