خانم قاسم زاده سرپرستار بلوک با مهر و توجه خود قبلا تدارک کارهای لازم را داده است. نگران است وسط نمایش بیماران خسته شوند، بیرون بروند، و بچه های گروه ما ناراحت شوند. این را که می گوید یک دفعه منصوره می زند زیر خنده: «ما که به این چیزا عادت داریم!» یکی از خانمهای بلوک می آید جلو و دست می اندازد گردن یکی از بچه ها:«یادته بهزیستی بودیم؟ انقده دلم برای اون روزا تنگ شده که نگو!»
فاطمه با خنده همیشگی اش می گوید: «یک خانمه هست اینجا که روسی بلده آخه پدرش روسی بوده. مرتب داره برای بقیه جوک تعریف می کنه. داشت می گفت یک استادی به شاگردش می گه چرا کتاب ریاضی تو انداختی تو آب جوش؟ اونم جواب می ده می خوام مساله هاش حل بشه!» به فکر فرو می روم. ما هم اینجا حل شده ایم، در نگاه های بی حالت شما. حل شدیم و ماندیم، گرفتار نفسهایی که گاه و بی گاه در گلوهای غمباد گرفته مان گیر می کند و می شود حناق. شما هم حل شده اید، اساسا صورت مساله شما از دامان جامعه حل شده است. این است که اکنون همه محلولیم… فاطمه به تعریف کردن جوکها ادامه می دهد:«یک آقاهه زنش حامله بوده واسه زایمان می برتش بیمارستان. بعدش از دکتره می پرسه بچه ام چیه؟ دکتره می گه دوتا دختر. اونم می گه ارزون می دم جفتشو ببر!» اگر پسر بود چی؟ بازهم ارزان می فروخت؟
یک نفر به محبوبه مرتب سلام می کند، و او جواب می دهد ولی او همچنان به سلام کردن خود ادامه می دهد. یکی دیگر به او می گوید:«دلم برای بچه هام تنگ شده. نوه هام ازم می ترسن».
دو نفر از زنان با هم در حال گپ و گفت اند:
«من بیست ساله اینجام آخرشم اینجا می میرم. همون بهتر که بمیرم.»
«من ۱۲ ساله اینجام. منم می میرم آخرش.»
«نه اگه تو بمیری من تنها می شم.»
محبوبه در حالی که کمی ترس روی چهره اش سایه انداخته و چشمانش خیس است می گوید:«نمی دونم چرا همه اش دلم می خواد برم دم در وایسم. رفتم دم حیات خلوت چفت در رو باز کردم دیدم قفله، اینه که رفتم دم در نفس ام رو تازه کردم. اونجا دم در دیدم یه خواهر و برادری رو نیمکت نشستن و چیپس می خورن. خیلی قشنگ با هم حرف می زدن. گریه ام گرفت…» بعدا او می گوید که وقتی به خانه رفته کنار برادرش نشسته و با او حرف زده و تازه فهمیده که مدتها بوده که اینقدر نتوانسته بوده با برادرش بی ریا حرف بزند. ارواح بی ریا و فروتن بیماران در حال کندن ما از جای همیشگی مان هستند…
دیگر بایستی برای اجرای نمایش سر ساعت ۱۱ آماده شویم. نهار خوری با آن صندلی های پلاستیکی که به رنگ خون است ظاهرا بهترین جایی است که خونمان را می توانیم بریزیم پای نمایش. پرده سرخ رنگمان را روی دیوار آویزان می کنیم و صندلی ها را طوری می چینیم که همه به سمت پرده باشد. برای محبوبه خیلی شگفت انگیز است که بیمارانی که در پی پرکردن لیوانهایشان با چایی به نهارخوری آمده اند از اینکه میزهایشان سرجای خود نیست هیچ گلایه ای از کسی ندارند. اسماعیل شاهرودی، شاعری که عمرش را در گوشه جایی چون اینجا به پایان رساند در گوشم زمزمه می کند:
ویران تر از
ویران سرائیدن
اکنون مرا خود
دردی و بی دردی!
کو آن نمایانی، که از دردم به خود زردی کشد
زردی کشد
زردی کشد…
[ادامه دارد…]