بهمن جان
آنقدر غیظ کردن برای چیست؟ تو که بیشتر با کلماتت مرا نواخته ای! ولی حرف حق را نیاز به پاسخ نیست. حق با توست.
در حال حاضر فقط می خواهم جواب معمایی را که خواسته بودی بنویسم. بعله! حرفی که مارچه زده برای من هم دنیاهای جدیدی را باز کرد، و با خود فکر کردم چرا با اینکه بارها این جملات را خوانده بودم، آنقدرها تحت تاثیر قرار نگرفته بودم. حرف مارچه مرا تکان داد. آری! اگر این کلمات را سرلوحه زندگیمان قرار دهیم، دنیا چه جایی می شود! کلماتی که زندگی مارچه را متحول کرده اند از صفحه آخر کتاب «شهرهای بی نشان» برایت نقل می کنم:
«قوبلای در آمد که:«بی فایده است اگر که آخرین محل فرودمان تنها می تواند شهر دوزخی باشد، همانجایی که در گرداب هایی که هر لحظه بیشتر ما را در خود می فشارد، جریان آب ما را به طرف آن می برد.»
و مارکو گفت:«دوزخ موجودات زنده چیزی نیست که آمدنی باشد؛ اگر دوزخی باشد، هم اکنون آمده است، دوزخی که ما هر روز آن را زندگی می کنیم، دوزخی که ما از باهم بودن می سازیم. دو راه برای گریز از رنج دوزخ هست. اولی برای بسیار کسان آسان تر است: دوزخ را بپذیرند و طوری با آن یکی گردند که دیگر از دیدن اش عاجز شوند. دومی پر خطر است و مراقبت و دل نگرانی دائمی می خواهد: بگردند و بیاموزند که چه و که، در دل دوزخ، از دوزخ برکنار است، و آن گاه به یاری اش بشتابند، و به او مجالی دیگر بار دهند.»
از خودت مراقبت کن. چشم. متن بدون سانسور مقدمه کتاب شهرهای بی نشان را هم می گذارم در همین صفحه. حداقل به درد مترجمان می خورد؛ مترجمانی که دریافته اند، و اگر در نیافته اند در خواهند یافت، که هیچ کاری آسانتر و مفید تر و خردمندانه تر از خودسانسوری نیست، چه با این کار حداقل فهرست بلندبالای موارد جرح و تعدیلهای ارشاد را نمی بینند، و شوک زده و بهت زده نمی شوند. پس درود بر خود ارشاد گری!
ارادتمند – فرزام