۱- جهانی را تصور کنید که در آن آدمیان دیریست که در آن مردهاند، «بیچرا زندگانی» مرده، که دیرزمانی است رویا دیدن را فراموش کردهاند، جهانی که دیریست دوستی از آن رخت بربسته، و دوست تنها به کسی اطلاق میشود که میتوان به او زل زد، و زیر لبی نالهای سرداد، و دست برقضا کلماتی خالی از معنی را با او معامله کرد، او بگوید:«گرسنه»، و تو بگویی:«شهر»، اصواتی تهی، که انعکاسشان در جهان میپیچد، جهانی که در آن هر مردهای اگر دیگری را نخورد، میمیرد، جهانی که در آن قلب وجود دارد ولی برای دریده شدن و خون افشاندن، چهرهها و چشمخانهها میبینند، اما بیحالتاند، و حدقهها به لانههای مار مانندند، جهانی که در آن برای زنده ماندن بایستی لاجرم خود را به مردن زد…
۲- چرا بایستی از وقوع فاجعه ترسید؟ که فاجعه قبلا اتفاق افتاده است… هراسی به دل راه ندهید. این جهان «بدنهای گرم» نیست؛ این جهان اکنون ماست:
«آیا مجبوری اونا رو بخوری؟»
«بله»
«وگرنه میمیری؟»
«بله…»
خوشبختانه صداقت هنوز از این جهان رخت برنبسته است….