ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

سپاس…

سپاس و درود

سپاس از نامه مهر آمیزی که نوشته بودی. هیچ حس کردی که لحن نامه هایت چطور دارد سرشار از مهر می شود؟ فکر نمی کردم آن کیس را آنطور تمام کنی. خب واقعیت این است که دختر خیلی حالش بهتر شد، اما  با همه هم حرف نزد، و پس از آن غیر از افراد خانواده کس دیگری را به حریم خود راه نداد. گرچه خانواده اش از اینکه مهر سکوت چند ساله را از لب گشوده خوشحال بودند، اما من با خود فکر می کردم شاید می شد بیش از این به او کمک کرد. همینکه مقداری روابط او با نزدیکانش بهتر شد نشان داد که ما راه را درست رفته بودیم…

اما اینکه با اشاره به شعر مولانا خواستی برای شعر نگفتنت بهانه ای بیاوری، بایستی بگویم اگر چنین بهانه ای وارد بود، قاعدتا پس از حافظ کسی نمی بایست شعر می گفت، در حالی که در سرزمین شعر و ادب ما شعرگفتن هماره چون چشمه ای جوشان بوده است.

مدتی است سرگرم نوشتن مطلبی در مورد شکیلا، یکی از مراجعان خانه خورشید (مرکز گذری کاهش آسیب اعتیاد زنان) هستم که هرچه پیش می روم بیشتر باعث تعجبم می شود. می دانی چرا؟ چون وقتی این کتاب را شروع کردم تصور می کردم دارم درمورد شکیلا مطلب می نویسم، ولی هر چقدر که جلو می روم بیشتر متوجه می شوم که موضوع کتابم خود خانه خورشید است. می دانی چرا؟ چون بخش مهمی از این زنان مبتلا به سایکوز (روان پریشی) هستند،واین ما را می رساند به مساله پدر و جانشینان او، یا به عبارت دیگر مساله خون و خورشید، یعنی می توان گفت این بیماران وقتی خونه ی خورشید را برای رفع مشکل خود انتخاب کرده اند، چه بسا جای درستی را انتخاب کرده اند!

اما اینکه می خواهی همیشه از شرلوک هولمز برایت بگویم: این بار می خواهم دیالوگ ابتدای داستانی به نام «مرد مجرد اشراف زاده» را برایت بنویسم:

واتسون – خدا می داند چه فلاکت و بدبختی پشت این دیوارهاست…

شرلوک – هیچ گریزی نیست از دهشتهای ذهن…

خب فکر می کنی این گفتگو در پشت دیوارهای چه ساختمانی اتفاق افتاده است؟

مراقب خودت باش

فرزام

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی