سلام دکتر جان
این داستان که تعریف کردی آنقدر نفس گیر بود که دیگر نفسی برای ادامه نوشتن کیس شماره ۱۲ باقی نماند. فقط می خواستم در ادامه اضافه کنم که با تمهیدی که بکار بردی دخترک شروع به صحبت کردن کرد، البته تا مدتها فقط با مادر خود صحبت می کرد و نا با هیچ کس دیگر. داروهای ضد افسردگی هم که دادی باعث شد مقداری اشتها به غذا پیدا کند، و از این طریق وارد تعامل با دیگران شود، چون تا وقتی چیزی نمی خورد، خب با دیگران هم کاری نداشت. ولی حالا دیگران می توانستند بطور هدفمند اشارات او را ببینند، اما تا زمانی که کلامی نگفته آنها را بدون پاسخ بگذارند. یادمه یکی از قشنگترین لحظه های زندگیت رو هنگامی وصف می کردی که اون مادر با دخترش که حالا حرف می زد برگشت، و با چشمانی اشک آلود بهت خیره شده بود، و با دو دست در حالی که چشمانش را بسته بود آسمان را نشان میداد…
اما این داستانی که از شرلوک هولمز گفتی واقعا شگفت آور بود، به نظر می رسید که آقای نویسنده خیلی صاف و رک می خواسته بگوید آنچه از decapitation و چه بسا castration باقی می ماند در ظاهر ارزش چندانی ندارد، اما در بطن امر پر ارزش ترین چیزی است که انسان می تواند آرزوی آن را داشته باشد (که آن را با نماد تاج پادشاهی نشان داده است). خداییش خوب نگفتم؟! گرچه ممکنه یک مقدار آماتوری به نظر برسه…
اما یک مصرع از مثنوی این هفته کلی حالم را جا آورد. با خود گفتم وقتی یک مصرعش این باشد، ما نباید از داشتن مولانا و مثنوی عظیم او بی خواب و سرگشته بشیم؟ اون یک مصراع اینه:
جان تو همچون درخت و مرگ برگ…
به نظرم رسید با وجود تمام علاقه ای که به مرگ و توصیفاتش دارم! توصیف زیباتری از این هیچ نشنیده بودم و نخوانده بودم. واقعا فکر می کنی نباید شاعری را ببوسم بگذارم کنار؟ آخر اگر اینها شاعرند من دیگر کیستم؟!
فکر کنم باز هم افکار مالیخولیایی بهم هجوم آورده اند. باز هم از شرلوک برایم بنویس
ارادت
بهمن