ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

با خون… و دیگر هیچ!

با خون می نگارم که گویی

خون بی عشق

یا عشق بی خون

برایم مقدر نیست

آواها را فروخورده ام

آوارها را دوام آورده ام

چنگ ها را ستیزیده ام

دریاها را در نوردیده ام

تا برسم به آن کرجی غمگین

در انتهای ساحل دریای سکوت

و آنگاه رعد

و آنگاه همهمه

و آنگاه درد

پایان ملال آبدزدک حاصلخیزی

که تراوت و پریدن در آب را

تقدیر خویش ساخته بود

اما نه!

تا موچ هست در کنار وهم

تا صدا هست در کنار سکوت

تا سنگ هست در کنار درد

کرجی را باید  زین کرد

بگذار ساحل را

بگذار دریا را

بگذار درد را

تخته تخته این کرجی

از تخته بند تن است

میخش استخوان

دریایش خون

می شتابم خونین و خویناک

دلم شادی آتش است

و قلمم سرخی خون درشتی که

در پایان زندگی

از تپش پیشانی پرعرق

سرازیر می شود…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی