آوای مهر که در گلویت غنچه می کند
پرندگان
در شاخسارهای سرد خاموشی
چهچهه سر می دهند
و پنبه غوزه می دهد
و گوژپشت سر گذر
به مهر
فالهای حافظ را یکایک
در دهان گنجشکک زندانی اش
می گذارد…
بگذار تا تاولهای خوشی
از این تب پر بیم
بر دلهایمان بروید
و ما دست افشان و مراقب
بگذریم
که دریچه های چشم
دیگر از کیسه های خون
خالی شده اند
و رگهای بصیرت
آبدانه های خون را
در دره های خموشی
سر خوشانه خالی کرده اند
و این خون تازه
تحفه غنیمتی است
نشان زیستن
هر چند سرخی اش
مردگان سیاه پوش را گران آید…