چگونه دیوانه شدم؟!
از من میپرسید که چگونه دیوانه شدم. چنین روی داد: یک روز بسیار پیش از آنکه خدایان بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیدهاند – همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام به چهره میگذاشتم. پس بینقاب در کوچههای پر از مردم دویدم و فریاد زدم «دزد، دزد، دزدان نابکار.» مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از آنها از ترس من به خانههایشان پناه بردند…
چنین بود که من دیوانه شدم.
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیدم: آزادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن. زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند…
(پیامبر و دیوانه/ جبران خلیل جبران/ نجف دریابندری/ نشر کارنامه/ ۱۳۸۹)
هستی بینقاب هستی ترسناکی است، بایستی دیوانگان را در تیمارستانها محبوس و حتی محذوف کرد، و تاریخچه این کار را هم در بیشتر موارد برعهده پلیس و ماموران حفظ نظم بوده است. در ایران ظاهرا در زمان ناصرالدینشاه بوده که کنت دو لا فورت بلژیکی، رئیس «نظمیه»، مامور میشود دیوانگان را از سطح شهر تهران جمعآوری کند و آنها را تحتالحفظ به محلی به نام امینآباد در جنوب این شهر ببرد. اما آیا امروزه وضع تفاوتی کرده است؟ آیا غیر از این است که روانپزشکان و بیمارستانهای روانپزشکی نیز به آن نظمیهها یا «نظمدهندگان» اضافه شدهاند؟! فیلمی بسیار زیبا و روشنگر در مورد این موضوع فیلمی است به نام«بچه اشتباهی»[changeling] ساخته کلینت ایستوود(۲۰۰۸)، جایی که به زیبایی هر چه تمامتر نشان داده میشود که در گذشتهای نه چندان دور، دیوانه آن کسی نبوده که تشخیص دیوانگی برایش داده میشده، بلکه کسی بوده که با گفتن حقیقت، نظم عمومی را برهم میزده است. اما آیا امروز وضع تفاوتی کرده است؟ یا تنها اسامی و سمتها و ژستها دچار تحول شدهاند؟!