ای آه! ای آدم!
از بهر چهای
جمع ترانه و آهنگ بینوایی را؟
جمع لذت و خشم و خوشی
جمع سکوت و فریاد خاموشی
جمع آهن و آتش و گل
جمع دوستان، جمع بیدینان، جمع بیوطنان…
جمع گرمای تنهای به هم آغشته
جمع هر آنچه استخوان شکن
و هر طنین بیکران هستیِ زمانمند
جمع آینههای رو در رو و شیشههای مات
جمع حکایتهای ناتمام دوستیهای تهی…
جمع ماه و بلور و خوشی و خوشه
جمع آنچه زیباست، زیر آسمان ویرانه…
ای آنکه از باد میگریزد
در زلزله و خشم
ای آنکه هستیاش مدفون
به بارش برف
ای آنکه هست
ای آنکه نیست
ای آنکه شرفش هست
و ای آنکه شرف را این پرسش است: چی؟!
ای آنکه ریشه میجوید
در زمین ریشهکندگان
ای آنکه از شاخههای خوشی
خوشههای انگور میچیند…
حماسه زیستن؟
آفریدن
به تنهایی
ساختن پوچ، از هیچ!
شکایتی نیست
و نه حکایتی
آنسوی چشمهای نگران
که در خستهخانههای چشم میگردند….