ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

شهرها و خاطره ۲(از مجموعه شهرهای بی نشان)

چون مردی برای مدتهای مدید در سرزمینهای وحشی براند در­می­یابد که دلش برای یک شهر لک زده است. در نهایت کارش به ایزیدوره می­افتد، شهری که در آن ساختمانها، پلکانهایی مارپیچ دارند که به صدفهای مارپیچ مزین شده­اند، جایی که بهترین تلسکوپها و ویولونها ساخته می­شوند، جایی که تازه واردی که بین دو زن مردد است همواره زن سومی می­بیند، جایی که قاپ بازان خروس جنگی­ها را به کناری می نهند و به مهلکه نزاعی خونین در می­افتند. او آن زمان که دلش برای شهری لک زده بود به همه این چیزها فکر می­کرد. بنابراین ایزیدوره شهر رؤیاهای اوست: با یک تفاوت. او در شهر رؤیاهایش مردی جوان بود و اکنون که به ایزیدوره رسیده، گرد پیری بر او نشسته است. در میدان شهر دیواری هست که مرد بر آن نشسته و جوانانی را می­بیند که از کنارش می­گذرند؛ او با آنها در یک ردیف نشسته است. شوق از قبل به خاطره­ای بدل گشته است.

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی