ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

مغازله ای ناتمام از پرده آخر نمایشنامه سیرانو دو برژراک

روکسان:

هر یک از ما زخم خود را دارد. من هم زخمی دارم که هرگز التیام نیافته – کهنه زخمی که هنوز که هنوز است التیام نیافته!  اینجاست! در این زیر نامه ای است زردی روزگار بر آن نشسته است   سراسر پوشیده به اشک    و آغشته به خون هنوز!

سیرانو:

نامه او! آه! روزی وعده کرده بودی که آن را به من خواهی داد تا بخوانم.

روکسان:

دلت چه می خواهد؟ نامه او را می خواهی؟

سیرانو:

آری! دلم می خواهد امروز…

روکسان:

ببین! اینجاست!

سیرانو:

اجازه دارم بازش کنم؟

روکسان:

باز کن! بخوان!

سیرانو:

روکسان! محبوب من! بدرود! به زودی در این شب تار مرگ مرا در آغوش می کشد و روانم    گرچه سنگین از عشق مکتوم    پر خواهد کشید!

دیگر چشمان مشتاقم با خرده طنازی هایت چون روزگاران پیشین به رقص در نخواهد آمد   آن گونه که سخن می گفتی و گونه ات را به سر انگشت می آسودی!

وای بر من! که آن طنازی ها را می شناسم و قلبم در فغان است! قغان بدرود!

روکسان:

اما چطور می توانی آن نامه را بخوانی؟ آدم فکر می کند…

سیرانو:

ای حیات و عشق و گوهر و عسل! قلبم به هر ضربه سرود عشق تو را می سراید!

روکسان:

تو با چنان صدایی نامه را می خوانی که غریب است و با اینحال به گوش من نا آشنا نیست!

سیرانو:

اینجا نزار مرگ      و آنجا در جهان دگر        این منم که این گونه عاشقم        که عاشق توام    که…

روکسان:

حالا چطور می توانی بخوانی؟ تاریک تر از آن است که کلمات دیده شوند…

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی