میگویند کلاهفروشی روزی از جنگلی میگذشت که تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند. پس کلاهها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد کلاهها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون دید که کلاهها را برداشتهاند. فکر کرد که چطور میتواند کلاهها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمونها نیز همین کار را کردند. فهمید چکار باید بکند. کلاه خود را روی زمین پرت کرد. میمونها هم کلاهها را به طرف زمین پرت کردند. او هم کلاهها را جمع کرد و روانه شهر شد…
میبینید که در داستان بالا روی تفاوت انسان هوشمند و میمونی که تنها تقلید میکند خیلی تاکید شده است. اما آیا انسان تقلید نمیکند و همواره هوش و عقلش را بکار میبندد؟ پس اینهمه نشانههای کتمان نشدنی تقلید و پیروی از مد روز که از انتخاب لباس و وسایل و محل و شیوه زندگی و نوع تفریح کردن تا حتی نوع خودکشی و جنایت را در بر میگیرد از کجا آمده است؟
بایستی گفت تقلید در روند یادگیری و آموزش انسان نقش بسزایی ایفا میکند به نحوی که بدرستی یک تفاوت بارز بین بچه انسان و بچه موجوداتی که از نظر تکاملی با او فاصله دارند تمایل زیاد و سیری ناپذیر بچه انسان برای تقلید کردن است. بدین ترتیب است که کودک با تقلید صداهایی که از والدین و بویژه مادر خود می شنود وارد فرآیندی میشود که در نهایت به آن سخنگویی میگوییم. اما برای یک سخنگویی واقعی لازم است کودک از مرحله تقلید فراتر رود. اگر کودکی در این مرحله باقی بماند در واقع به توانایی سخنگویی دست نیافته است. در اختلال در خود ماندگی(اوتیسم) کودک از این مرحله فراتر نمیرود و به همین دلیل ما در این اختلال ممکن است سخن گفتن طوطیوار را ببینیم. اما تقلید کردن محدود به سخنگویی نیست بلکه بر روند یادگیری رفتارها، نگرشها و حتی ترسها و هراسها نیز تاثیری کتمان نشدنی دارد. حتما خانوادههایی را دیدهاید که در آنها به طرز حیرت آوری رفتارها و ایدآلها و حتی ترسها و فوبیاها بین خواهران و برادران مشترک است و یا برعکس، خواهران و برادران از نظر تضاد رفتاری درست در نقطه مقابل هم قرار گرفته اند. مورد اخیر نیز تفاوتی با تقلید ندارد: یادتان باشد کسی را که هر روز در آینه می بینید و او را خود خودتان میپندارید، در واقع کسی است که ۱۸۰ درجه با شما متفاوت است (کافیست شما دست راستتان را تکان بدهید تا تصویرتان دست چپش را تکان دهد)، پس تضاد رفتار ظاهری را نشان تفاوت نگیرید!
اما برگردیم به ادامه داستانمان که در ابتدای مقال آمد: سالها گذشت و نوه کلاهفروش هم به سلک شغل پدر بزرگ درآمد. پدر بزرگ داستانی را که برایش اتفاق افتاده بود را برای نوهاش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد او چگونه برخورد کند. یک روز نوه از همان جنگل میگذشت که در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمونها هم همین کار را کردند. او کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمونها این کار را نکردند. یکی از میمونها از درخت پایین آمد و کلاه را از سرش برداشت و او را هل داد و گفت: فکر میکنی فقط تویی که پدر بزرگ داری؟!!
طنز داستان در این است که ما فرض کردهایم میمونها توانایی سخنگویی ندارند. اگر چنین تفاوتی وجود نداشت چه بسا میمونها نیز میتوانستند از تقلید صرف دست بردارند، چون تجربیات خود را از طریق زبان از نسلی به نسل دیگر انتقال میدادند. اما طرفه اینجاست که خود توانایی سخنگویی نیازمند فراتر رفتن از تقلید صرف است. مشاهده شده که میتوان زبان اشاره با واژگانی محدود را به شامپانزهها آموخت ولی توانایی انتزاع و توانایی فراتر رفتن از تقلید صرف را خیر.
کاش میشد در کنار دانشمندانی که سعی میکنند زبان اشاره را به میمونها بیاموزند، دانشمندانی هم پیدا میشدند که توانایی انتزاع و تفکر را به انسانها یادآوری کنند. بسیاری از ما به گونهای زندگی میکنیم که گویی بطور مادرزاد از این تواناییها بیبهرهایم و تنها در توانایی تقلید کردن مهارت داریم. مگر آن چیزی که چشم و همچشمی نامیده میشود چیزی غیر از تقلید کورکورانه و دور از عقل و منطق است؟ براستی اگر انسان توانایی زیادی برای تقلید بدون اندیشه نداشت، بسیاری از تبلیغات مفهوم خود را از دست نمیداد؟ اگر آدمی به صرف شنیدن و دیدن مصرف یک محصول توسط آدمی دیگر و بخصوص یک فرد مشهور به مصرف آن گرایش پیدا نمیکرد ما امروزه شاهد تبلیغات هنگفت اینچنینی بودیم؟ آن وقت در چنان روزی درِ مصرف گرایی و تجمل روی چه پاشنهای میچرخید؟! در چنان روزی شاید دیگر لازم نبود شاعر یک عمر در جستجوی کسی باشد که «مثل هیچ کس نیست»…