ردکردن این

مدرسه لکانی ایرانی

ویرانی…

بابوی عزیز

فعلا که دلم نمی خواد به آشویتز برم، و خاطرات اونجا رو بازگو کنم، چون خودم شدم آشویتز، برزخ، دوزخ و آتش. واقعا چرا جواب منو نمی دهی؟ فکر نمی کنی که چه بلایی داری سرم میاری؟ الان دیگر مدتیه که نمی دونم کی هستم. بهمن، شهرزاد قصه گو، هیملر، اسکندر، داراب یا نارنجی (نارنجی مدرسه موشها که یادت هست؟). انگار دارم از هم پاشیده می شم. هر چی تو ذهنم دنبال خاطرات و افکارم می گردم اونها رو پیدا نمی کنم. مثلا فکر می کنم که بارها پیش تو آمده ام ولی مطمئن نیستم. انگار که تمام دوران دوستی ما خواب و خیالی بیشتر نبوده. بدی قضیه اینه که این مساله فقط مربوط به تو نمیشه. انگار دیگه هیچ خاطره و یادی تو ذهنم نیست. اصلا من کی هستم و از کجا پا به این سرزمین کهن – بلکه کهن ترین سرزمین ها – گذاشتم؟ بعضی وقتها فکر می کنم که من مسافر کوچولو هستم، یه سیاره ای داشتم و یه گلی که هر روز آبش می دادم. بعد نمی دونم چی شد رعد و برق شد، یا با اون گله دعوام شد و اونم با یه لگد منو انداخت به سیاره شما (آخه از شما چه پنهون از شانس من گلم یه گل چکمه پوش بود). ولی اگر هم داستان این باشه نمی دونم کجا اومدم و به کی برخوردم و تو رو برای اولین بار کی دیدم. اون داستان «کودکی که زنجیر می خواست» رو هم از خودت درآورده بودی. من که اصلا همچین چیزی یادم نمیاد….

حالا خیلی دوست دارم یه اسم خفن داشته باشم، مثل زاخار . بعدش هم برم به سیاره سولاریس تا اون اقیانوس عظیمی که اونجاس خاطرات منو زنده کنه و بفهمم کی هستم و چی هستم. سولاریس به درد همین موقعها می خوره دیگه. ولی قول می دم اگه سفر فضاییم کنسل شد دوباره سفرنامه ام رو ادامه بدم، گرچه خیلی مطمئن نیستم چیزی یادم بیاد. تو مطمئنی من رفتم آشویتز؟ البته یه چیزایی یادمه. دفعه پیش که از زیر گفتن خاطرات کراکوف در رفتم چون راستش چیزی یادم نمی اومد. ولی خب آشویتز فرق می کنه….

قربانت

شهرزاد قصه گو: زاخار

جمستان

به اشتراک‌گذاری این مقاله در شبکه‌های اجتماعی